داستان «عشق و عنتر» نویسنده «شایان شکروی»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان «عشق و عنتر» نویسنده «شایان شکروی»

باز هم باران آمده بود . از آن بارانهای یک دقیقه ای که نتیجه ای ندارد بجز کثیف کردن ماشین ها . شیشه های ماشین بقدری گِل آلود بودند که هیچ چیز را نمیشد دید . برف پاک کن باصدای خشنی گِلهای خشک شده را کنار زد . از آینه ، شیشه عقب را که نگاه کردم آنهم وضعیت بهتری نداشت . خواستم برف پاک کن عقب را بزنم اما مکث کردم ، روی شیشه گل آلود کلمه ای نوشته شده بود . احتمالا کار بچه های دبستانی بود که کمی دورتر از محل کارم قرار داشت . دقت کردم تا بتوانم کلمه را بخوانم ، بنظر آمد نوشته " عشق " ولی شک داشتم ، طوری نوشته شده بود که میشد آنرا " عنتر " هم خواند . خیلی سرسری نوشته شده بود.

پیش خودم فکر کردم احتمال کمی دارد که یک بچه دبستانی پشت یک ماشین کلمه عشق را بنویسد ، هر چند از بچه های این دور و زمانه هیچ بعید نیست . اما دیده بودم که این بچه ها بدترین الفاظ را موقع خروج از مدرسه نثار هم میکنند . دوباره نگاه کردم " عنتر " بنظرم واضح تر شده بود .  از طرفی فاصله نوشته از زمین بقدری بود که احتمالا دست یک کودک دبستانی بسختی میتوانست آنرا بنویسد . ذهنم چه حساس شده بود ! "عشق یا عنتر؟ " از اسم عنتر هیچ خوشم نمی آمد هر بار وقتی در مستند های حیات وحش آنها را با نشیمنگاه سرخ و مشمئز کننده میدیدم   سعی میکردم از دیدن ادامه برنامه خودداری کنم . ولی اینبار این کلمه روی شیشه ، همهء آن تصاویر را یادآوری میکرد . ترجیح دادم " عشق " را تقویت کنم ، گفتم " عشق " و هیچ چیز دیگر بجز " عشق " پس دوباره نگاه کردم ، داشتم مطمئن میشدم که حق با من است اما دوباره نشیمنگاه سرخ بیادم آمد و نوشته دوباره " عنتر" شد . خودم را سرزنش کردم که وقتم را صرف چه چیز بیهوده ای میکنم . راه افتادم اما برف پاک کن عقب را نزدم . زیر چشمی به کلمه نگاه میکردم یکبار " عشق " بود و بار دیگر " عنتر " کم کم داشتم عصبی میشدم . اصلا چرا باید به چنین چیزی فکر کنم ؟ یعنی موضوع مهمتری برای فکر کردن نیست ؟ ذهنم را روی موضوع دیگری متمرکز کردم . اما هر بار به آینه نگاه میکردم باز آن کلمه مقابل چشمم بود و دوباره " عشق و عنتر " با هم رقابت میکردند . " عشق " آرام و مودب و " عنتر " پر هیاهو و هوچی گر و باز هم تردید ! خسته شدم . در یک حرکت ناگهانی اهرم برف پاک کن را فشار دادم . آب روی شیشه عقب جاری شد و حرکت تیغه برف پاک کن نیمدایره شفافی ایجاد کرد . روی شیشه دیگر نه از " عشق " خبری بود نه از " عنتر " . اما ذهنم انگار نمیخواست از این جدال دست بردارد . هنوز هندسه حروف محو شده را بازسازی میکرد و باردیگر "عشق " و " عنتر " بجان هم افتادند . کار به جایی رسید که احساس کردم بیش از حد ذهنم دچار تشویش شده . پس با دیدن اولین تابلو کارواش ، مسیرم را عوض کردم و با دادن انعام نسبتاً خوبی تمام ماشین را چنان شستم که هیچ لکه ای بر آن نماند . حس خوبی داشتم . انگار وسعت و وضوح دنیا بیشتر شده بود. همیشه از رانندگی با ماشینی که شیشه های تمیزی دارد لذت میبردم و اولین باری بود که از دادن انعام به کارگران حریص کارواش دلخور نبودم . رادیو را روشن کردم ، موج 5/95 و موسیقی ملایمی در جریان بود .

عشق یعنی درجهان رسوا شدن.

عشق یعنی سُست و بی پروا شدن.

عشق یعنی سوختن با ساختن.

عشق یعنی زندگی را باختن .

عشق ؟؟ و ناگهان " عنتر " دوباره پیدا شد ...