سه مرد متهم به جرمی مشابه از زندانی در یک شهر کوچک گریختند. پس از تعقیب و گریزی طولانی و از طریق یک مسیر انحرافی به پرتگاهی رسیدند که پایین آن رودخانهای خروشان جاری بود، نه راه پس داشتند و نه پیش. هر سه ایستادند و نگاهی به یکدیگر نمودند. صدای تعقیبکنندگان از دور به گوش میرسید و منبع صداها نزدیک و نزدیکتر میشد.
همزمان سه فراری، بدون گفتن کلامی به یکدیگر تصمیمی برای فرارشان گرفتند بدین شکل:
یکی از فراریها که از دور صدای تعقیبکنندگانش را میشنید، طاقت نیاورد و فریادی کشید و بلافاصله خود را به پایین دره و به سمت رودخانه پرت نمود. فریادش در پرتگاه منعکس و ثانیه به ثانیه دورتر و درنهایت خاموش شد.
فراری دیگر باکمی تأمل شروع به پایین رفتن از دره نمود، صدای نفسنفس زدنش بهخوبی شنیده میشد؛ اما در میان راه، سنگی از زیر پایش لغزید و در حال افتادن لباسش به شاخهای آویزان شده و معلق بین آسمان و زمین ماند و اما فراری سوم، بر لبه پرتگاه و بر روی زانوانش نشست.
از آنطرف، تعقیبکنندگان، متوجه مسیر انحرافی به سمت پرتگاه نگردیدند و از پرتگاه دور شدند
سه روز از ماجرا گذشت، مرد معلق، به علت سرمای شب و گرمای روز و گرسنگی و تشنگی، به همان صورت مُرد و کلاغها دل سیری از غذا درآوردند.
در طی این مدت، متهم سوم فقط نشسته بود و در سرمای شب و گرمای روز به طلوع و غروب آفتاب نگاه میکرد و به صداهایی که میشنید گوش فرا میداد.
فراری سوم برای آخرین بار، غروب را از فراز آن پرتگاه دید، آهی کشید و نگاهی به آسمان کرد. بهسختی از جایش بلند شد و راه برگشت به شهر را در پیش گرفت. به نظر میرسید که تصمیم دارد تسلیم شود.
هوا رو به تاریکی میرفت. فراری سوم لنگان و بهآرامی به سمت شهر در حال حرکت بود. در نزدیکیهای شهر و ناخودآگاه با دیدن چراغها و روشنایی شهر، لبخندی زد و سرعت حرکتش را بیشتر کرد و وقتی وارد شهر شد خود را به اولین مأموری که در شهر دید معرفی کرد.
زمانی که برای قاضی داستان خود را تعریف میکرد، قاضی از او پرسید: چرا نشستی؟، متهم پاسخ داد: نه ترسی از پریدن داشتم و نه از پایین رفتن، باید مینشستم چون به خاطر دویدن زیاد به هنگام فرار بسیار خسته بودم.
قاضی در ادامه پرسید چرا بعد نه ایستادی؟، متهم پاسخ داد: بو و صدای باد و طبیعت و سنگ کوچکی که روبرویم بود، مرا به لحظهای از دوران کودکیم، آن دوران خوب و پاک برد که جلوی یک لاکپشت نشسته بودم. نخواستم آن حس را از دست بدهم.
قاضی پرسید: یعنی سه روز در این حس بودی؟ نگران این نبودی تو را پیدا کنند یا حیوانات وحشی به تو آسیب برسانند، متهم پاسخ داد: خیر! در مورد خودم و سرنوشتم فکر کردم، به طلوع و غروب آفتاب نگاه کردم، از سرمای شب لرزیدم و از گرمای آفتاب عرق کردم. در آن سه روز خندیدم و گریه کردم و همین.
قاضی گفت: چرا برگشتی؟ و متهم پاسخ داد: چون به خاطر فکر زیاد در فرار، خسته شدم.
قاضی ادامه داد: حرف دیگری نداری؟» و متهم جواب داد: چرا! قبل از اینکه بلند شوم، آن تکه سنگ را به داخل پرتگاه انداختم.