داستان کوتاه «شغال بیشه» نویسنده «محمداسماعیل کلانتری»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «شغال بیشه» نویسنده «محمداسماعیل کلانتری»

- سلام قربان! می‌شه یه لحظه... تشریف بیارین پایین؟!

- چیزی شده مظلومی؟!

- بله قربان! یه دزد گرفتیم؛ فقط زودتر...

- باشه! دارم میام.

گوشی را سر جایش گذاشتم. گره کراوات را سفت کرده و با آسانسور به همکف رفتم. از همه طرف صدای همهمه می‌آمد. مظلومی درب خروجی را بسته و پشت به آن ایستاده بود. زنی میانسال با آرایشی غلیظ و موهای کوتاه خرمایی؛ دست پرازالنگویش راباحرص به طرف او تکان داده و با او کل‌کل می‌کرد. بلوزدامنی آبی پوشیده وهراز گاه کفش پاشنه بلند سفیدش را به سرامیک کف فروشگاه می‌کوبید.

- ایشون هستن قربان! اجازه می‌دید یه زنگ به کلانتری بزنم؟!

نگاه از زن برنداشتم.

- تو مطمئنی مظلومی؟! ایشون که خانم متشخصی هستن!

سرش را نزدیک گوشم آورد. با یک دست؛ دهانش را استتار کرده و از ته گلو گفت.

- قربان... یه بسته تیغ دو سوسمار؛ رو سینه‌اش جاساز کرده... خیلی وقته تو نخش هستم... هر وقت اینجا میاد یه چیزی کش میره!

زن که انگار لب‌خوانی کرده بود؛ کیف دستی‌اش را به سوی او پرت کرده و فریاد کشید.

- دزد جد و آبادته... همه‌ی کس و کارته... مرتیکه پیزوری... مثل کرباس جرت میدم... باز میکنی اون دره صاحاب مرده رو؛ یا اینجارو رو سرت خراب کنم؟!

رو به من کرد. انگشت اشاره را به سینه‌اش کوفته و با چشم‌های تنگ شده؛ ادامه داد.

منی که اینجا ایستادم... زن رییس کلانتری یازده هستم... حالیته؟!

همان انگشت را به سوی من تکان تکان داد.

- ببین شازده! به جون یه دونه بچه‌ام قسم... اگه شوهرم بو ببره که با من یه همچین برخوردی داشتین؛ همه‌تون رو به سیخ می‌کشه!

سربازی با سبد کنارش ایستاده بود. بدون اینکه اورانگاه کند؛ دستش را به سمت او ازپایین به بالا حرکت داد.

- این گونی راه آب که اینجا ایستاده... گماشته منه.

و به درب خروجی اشاره کرد.

- اون بیرونم... یکی دیگه مثل این؛ با ماشین منتظرمه... حالا دوزاریت افتاد با کی طرفی؟!

دست‌هاراطرفین چشم‌ها گذاشته واز پشت شیشه بیرون رانگاه کردم. جوانی بااونیفورم آبی چشم به آینه وسط جیپ دوخته و باسبیلش ور می‌رفت.

- باز کن این در بی صاحاب رو مظلومی! خجالت نمی‌کشی به این خانم تهمت می‌زنی؟!

مظلومی با چشم‌های گشاد و ابروهای بالارفته؛ کلید را از جیبش درآورد. دستم را به سوی زن دراز کرده و لبخندی زدم.

- سرکار خانم! من از شما معذرت می‌خوام... از اولش می‌دونستم که این مرتیکه به کاهدون زده!

بدون توجه به دست من؛ نگاه تندی به سرتاپای مظلومی انداخت. (ایش) غلیظی گفت و از در بیرون رفت. سرباز هم کیف او را از زمین برداشت. روی اجناس سبد گذاشته و پشت سرش به راه افتاد. باد لپ‌هایم را یکباره خالی کرده و دستم را روی شانه مظلومی گذاشتم.

- مظلومی جون... سر برج جبران می‌کنم!

دفترچه تلفن را ازکشوی میز نگهبانی درآوردم.

- الو!

- ستوان شاهینی هستم؛ افسرنگهبان کلانتری یازده... بفرمایید.

- ببخشید! با رییس کلانتری کارداشتم. تشریف دارن؟!

- شما؟!

- شهسواری هستم؛ مدیر فروشگاه فردوسی.

- همون فروشگاه بزرگه روبروکوچه برلن؟

- بله جناب سروان.

- ببخشید... اگه فرمایشی دارین؛ بنده درخدمتم؟!

- لطف کنین به رییس وصل کنین!

- بله... گوشی خدمت تون.

صدای خشن و آمرانه‌ای تو گوشم پیچید.

- الو!

- سلام قربان! من مدیر...

- کارتون رو بفرمایید.

- قربان! امروز همسرتون تشریف آورده بودن به فروشگامون... چی جوری بگم؟! یه مشکلی...

- کسی رو زده؟!

- نه قربان! ایشون... باهمه‌ی تشخّص و وجاهتی که دارن؛ متاسفانه یه لغزش‌هایی ازشون سرمیزنه که درخور مقام و شخصیت جنابعالی نیست... خواستم یه جورایی مستحضر باشین...

- آقاجون! من هزارجورکاردارم؛ حرف آخرتو بزن.

- ببینید قربان! فروشگاه ما از این زیرپله‌ای‌های درپیتی نیست. علیاحضرت شهبانوبا والاگهر لیلا؛ قدم رو چشم ما گذاشتن؛ حتی یک بارهم بنده‌نوازی کردن و مرا مورد تفقد خودشون قرار دادن... همسر شما در همچین فروشگاهی دستبرد میزنن؛ اون‌هم واسه چیزهایی بی‌ارزش! البته از لحاظ مالی لطمه آنچنانی به ما نمی‌خوره؛ گردش مالی ما... خیلی فراتر از این حرف‌هاست. من فقط به صرف اینکه... شأن جنابعالی اجل این کارهاست؛ خواستم در جریان باشین تا خدا نکرده؛ حیثیت‌تون مخدوش نشه. همین.

- ببینم! تو آقای شهسواری نیستی؟! پسرت تیمسار شهسواری؟!

- چرا قربان؛ خودم هستم.

- هی پسر! چرا اینو از اول نگفتی؟! میگم صدات چقدر آشناست! من از مریدان تیمسار هستم. خودمم هم؛ یه چندباری با اون یکی خانمم... خدمت شما رسیده بودم. شهسواری جون... واقعیت اینه که این یکی همسر دوم منه؛ این بی‌پدرمادر! یک کولیه؛ اینا از زمانی که از شیر گرفته میشن؛ تو کار کف‌زنی هستن! باا ینکه از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو براش تهیه می‌کنم؛ باز دست به این کارها میزنه! اصلاً دست خودش نیست... اگه یه روز یه چیزی رو کش نره؛ اون شب روزگارم سیاهه! مثل مرغ نیم بسمل جست و خیز میکنه... دکوری‌های پارتیشنو تو حیاط پرت می‌کنه... یه شب یه ضبط صوت نو نو رو که یه سرباز از بندر؛ برام کادویی آورده بود... کوبید به دیوار! حقیقتش منم اونو خیلی دوست دارم... ازش بچه دارم... آقای شهسواری! شما ماهی یک بار؛ یک نفر رو بفرست پیش من... پول همه‌ی این دله‌دزدی‌هاشو یکجا میدم... الو! آقای شهسواری؟!...

- بله قربان... گوشم به فرمایش شماست!

- آره! شهسواری جون... این یکی رو ندید بگیر... بذار فکرکنه هیچکی اونو نمی‌بینه... باشه؟!

- والله... چی عرض کنم؟! من فقط مشکلم نگهبان فروشگاهه... آخه اونم مادرش یه کولیه!!