داستان کوتاه «دائونی که دو چشم داشت» نویسنده «آریا. آ. صلاحی»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «دائونی که دو چشم داشت» نویسنده «آریا. آ. صلاحی»

«دائون»ها موجودات آرامی هستند. دو دست، دو پا، دو گوش و یک چشم تمام چیزی است که آن‌ها دارند. حالا اوضاع تغییر کرده است، اما روزگاری تمام کار دائون‌ها، به وجود آمدن، رشد کردن، به روبرو خیره شدن و سپس مُردن بود. آن‌ها درون یک چاه وسیع، اما نه‌چندان عمیق زندگی می‌کردند.

وقتی یک دائون به دنیا می‌آمد، حدوداً دو ماه طول می‌کشید تا بزرگ شود؛ پس از آن بین چهار تا شش ماه دیگر هم زنده می‌ماند و طی این مدت کوتاه همان‌جایی که به دنیا آمده بود می‌نشست و به روبرویش خیره می‌شد. حالا آن روبرو هرجایی ممکن بود باشد؛ دیواره‌ی روبرویی چاه، پشت گردن دائون روبرویی و یا تک چشم دائون پیری که روبرویش نشسته و به او خیره شده بود... .

برای سال‌ها و سال‌ها زندگی دائونی همین بود. اما یک روز دائونی عجیب متولّد شد.

او برخلاف دیگران، دو دست، دو پا، دو گوش و دو چشم داشت! اما این تمام تفاوت او با دیگران نبود. او از همان ابتدا با دو چشمش نه‌فقط روبرو، بلکه همه جای چاه را دید می‌زد. البته از این تفاوت تنها یک نفر دیگر خبر داشت؛ دائونی که دقیقاً روبرویش نشسته بود.

وقتی دائون عجیب یک ماهه شد یاد گرفت که می‌تواند سرش را به سمت بالا و پایین هم بچرخاند. به کف چاه که با تکه‌های ریز و درشت چوب پوشیده شده بود نگاه کرد و به بالا خیره شد. جایی که می‌شد آسمان را دید. کنجکاو شد بداند آسمان چیست؟

همه‌ی این‌ها مهم بودند، اما شاید جرقه‌ی بزرگ‌ترین تحوّل زمانی زده شد که او فهمید می‌تواند به خودش هم نگاه کند. به دست و پاهایش خیره شد. آن‌ها به چه دردی می‌خوردند؟

روزها و هفته‌ها سپری شد و او همچنان خودش خیره مانده بود؛ اما در آغاز ماه چهارم بالاخره اتّفاقی افتاد...!

دائون دو چشم روی پاهایش بلند شده و با آن‌ها قدم برداشت. چرا که حال او هدفی به‌جز خیره شدن داشت.

«دو چشم» در کمال حیرت دائون روبرویی، با دستانش قطعات چوب روی زمین را برداشته و سر هم کرد. یک هفته‌ی بعد کارش به پایان رسید. او یک نردبان بزرگ ساخته بود. نردبانی که سر دیگرش به بیرون چاه بزرگ منتهی می‌شد؛ به آسمان، چیزی که کنجکاو بود بداند چیست.

وقتی «دو چشم» شروع به بالا رفتن از نردبانش کرد و از دید دائون روبرویی‌اش خارج شد، او ناچاراً سرش را کمی به سمت بالا چرخاند تا دو چشم را ببیند. حرکات غیرمعمول سر او باعث شد یک نفر دیگر که از بدو تولّدش تا آن زمان به او خیره شده بود هم سر خود را به سمت مقصد نگاهش بچرخاند. بدین ترتیب دائون‌ها یکی پس از دیگری شروع کردند به چرخاندن سرهایشان به سمت نردبان.

دائون دو چشم از چاه خارج شد و دیگر هرگز کسی او را ندید؛ اما پس از آن برای هفته‌های متمادی دائون‌های چاه نشین به نردبانش خیره شده بودند. هفته‌های بعد همه سعی می‌کردند خودشان را به نردبان برسانند، اما نه برای بالا رفتن از آن، بلکه برای لمس کردنش!

حالا زندگی دائونی مراحل بیشتری داشت؛ به وجود آمدن، خیره شدن به نردبان، حرکت کردن، لمس نردبان و مردن. هرگز دائونی از نردبان بالا نرفت. آن‌ها تنها به شکل اعتیادآوری سعی بر لمس کردنش، حتی اگر شده برای یک‌بار در عمرشان، داشتند. درواقع هیچ‌کس نمی‌دانست نردبان چرا ساخته شده و چه اهمیتی دارد. آن‌ها فقط می‌دانستند که نردبان با ارزش است.

دائون‌ها موجودات آرامی هستند. آن‌ها هنوز هم می‌آیند و می‌روند.

دیگر کسی دائون دو چشم را به یاد نمی‌آورد.

در زندگی درون چاه، تنها وسیله‌ی رسیدن به آسمان است که اهمیت دارد، نه خود آن... .

«دائونی که دو چشم داشت»از مجموعه داستان کوتاه «دیکتاتور من»