- بنگ.
- بنگ.
از خواب میپرم. عرق سردی همه وجودم را فرا گرفته. گمانم خواب بدی دیدهام. هرچه به ذهنم فشار میآورم یادم نمیآید. جای فریبا در کنارم خالی است.
یادش که میافتم قلبم چنگ میخورد و ناخودآگاه دلشورهای عجیب به درونم راه پیدا میکند. پنجرهی اتاق باز است. نسیمی گرم پردهی اتاق را هل میدهد به داخل. با اکراه بلند میشوم.
جلوی آینهی دستشویی ایستادهام. تیغ و خمیر ریش را برمیدارم؛ اما موهای صورتم خواب ماندهاند. دوباره تیغ را سر جایش میگذارم و یکمشت آب به صورتم میپاشم. آب بوی خوبی ندارد. کمی هم گرم است و شاید آخرین چیزی باشد که هرکس پس از بیدار شدن در صبح گرم یک روز دلش میخواهد. هنوز قطرات آب از صورتم میچکد و من زل زدهام به چشمهای پفکردهام و به فریبا فکر میکنم.
صدای گریهی کودکانهای از داخل اتاق نظرم را جلب میکند. شیر آب را میبندم و دوباره گوش میدهم. صدای گریه این بار رساتر تکرار میشود. با عجله از دستشویی به اتاق میدوم. همهجا را میگردم. خبری از بچه نیست. خبری از صدای گریه نیست. توی آشپزخانه پیتزای نیمخوردهای روی میز ولو است. تا پیتزا را میبینم دلم به هم میخورد و میلم را به خوردن صبحانه از دست میدهم. نمیدانم چرا یاد پیراهن آبیم افتادهام که فریبا در روز سالگرد ازدواجمان به من هدیه داده. دلم میخواهد آن را تنم کنم. هرچه کمد لباسها را زیر و رو میکنم خبری از پیراهن نیست. حتماً بازهم فریبا همراه لباس چرکها انداختهاش در ماشین لباسشویی. ماشین لباسشویی پر است از لباس و ملافههای سفید. همگی لکههای زرد رنگی بر خود دارند. نمیدانم لکه ادرار است یا خون. با دست بیرونشان میکشم. ملافه، پیراهن، ملافه، ملافه، ملافه. کلافه شدهام، تمامی ندارد. با سر به داخل ماشین لباسشویی میروم. در پشتم کوهی از لباس و ملافه انباشتهشده که همگی سفید هستند و لکه دارند. همانطور که تا کمر درون لباسشویی رفتهام خسته میشوم و احساس کرختی و خستگی مفرط میکنم و از حال میروم.
صدای امواج دریا لای موهام میپیچد. خروشان و پرکشش. پابرهنه کنار ساحل شنهای سفید میدوم. دلم میخواهد به فریبا زنگ بزنم، اما غرورم اجازه نمیدهد. به این فکر میکنم که نکند سنگهای تیز پای برهنهام را ببرند و در همان لحظه کف پایم تیر میکشد و روی زمین ولو میشوم و از درد چشمانم را به هم میفشارم. خون از کف پایم بیرون میجهد و نمیتوانم کاری بکنم. آفتاب مستقیم بر صورتم میتابد و طاقتم را طاق کرده. لحظهای بعد احساس خنکی میکنم و سایهای را بالای سرم میبینم. لای چشمم را باز میکنم. چهرهاش را میبینم. طاهر است. به من لبخند میزند و میگوید:
- میدونی میگن فکر به آینده لحظهی بعد آدمو میسازه؟
نگاهش میکنم. وجودش کمی از کلافگیام میکاهد و آرامم میکند، به او میگویم:
- تا فکرت و لحظه بعدت چی باشه؟
- به هرچی. درد یا التیام.
- درد که فکر کردن نمیخواد خودش بهاندازه کافی همه وجودتو له میکنه.
- منظورت درد خراش کف پاته؟
- این فقط یکیشه. اصلاً کوچیکترینشونه.
- داری شعار میدی؟ درد که شعار دادن نداره. بعضی وقتا باید با درد ساخت تا کهنه بشه. بعضیاشون خوب میشن و ...
میپرم توی حرفش.
- بعضیها هم تا ابد باهاتن. نه کهنه میشن و نه خوب. تا ابد باهاتن و آزارت میدن. همیشه تازهن انگار همون لحظه اتفاق افتادن. اصلاً انگار هر لحظه اتفاق میافتن.
یک نگاه عجیب بهم کرد. با یک لبخند روی لبهاش. یک چیزی توی دلم ریخت پایین.
- پاشو خون پات بند اومده دیگه
به پایم نگاه کردم. نه خون میآمد نه درد داشت و نه اثری از زخم کف پایم بود. اگر فریبا بود میخندید و میگفت پاشو گندهبک باز خودتو لوس کردی؟ دستش را که دراز کرده بود گرفتم و بلند شدم. برای اینکه دیگر دنبالهی موضوع را نگیرد موبایلم را از جیبم بیرون کشیدم و شماره فریبا را گرفتم. به دلم میافتد اگر من اینهمه به او فکر میکنم حتماً او هم نگران من است. هیچ صدایی از پشت خط نمیآید حتی بوق ممتد. دوباره سعی میکنم. کنار طاهر راه میروم. امواج، آب دریا را در هوا پخش میکنند و ما بدون ترس از خیس شدن همچنان قدم میزنیم. صدای امواج و شکل حرکتشان مثل فیلمی تکراری دائم تکرار میشود. از این موضوع لذت میبرم فقط میترسم شوری آب زخم کف پایم را بسوزاند.
پایم را جمع میکنم و از درد به خود میپیچم. هوا تاریک شده و من درون تخت دراز کشیدهام. کنار تختم یک میز کوچک است و بر روی آن یک پاکت سیگار، یک فندک، جاسیگاری و یک انگشتر درشت با نگین سیاه. انگشتر سیاه حالم را دوباره بهم میزند. پاکت را برمیدارم و سیگاری آتش میزنم. دود غلیظ سیگار به سرفهام میاندازد، انگار اولین بار است که لب به سیگار زدهام. هرچه فکر میکنم یادم نمیآید اولین بار کی سیگار کشیدهام؛ اما اگر پاکت، کنار من روی میز است حتماً سیگاری هستم. مگر اینکه سیگار هم مال آن مردک باشد. با حرص سیگار را درون جاسیگاری له میکنم. ملافهی سفید تخت یک لک قرمز برداشته. با اینکه هیچ زخمی کف پایم نیست، مطمئنم خون پایم عامل آن است. انگشتر را برمیدارم و با نفرت نگاهش میکنم. اگر انگشتر را جا نمیگذاشت شاید هیچوقت نمیفهمیدم به من خیانت میکنند. بلند داد میزنم:
- فریبای لعنتی.
اما هرچه میکنم بغضم نمیترکد. حتی یک قطره اشک هم از چشمم نمیچکد. به طاهر فکر میکنم. دوستیمان به کی برمیگردد؟ چقدر دوستش دارم و چقدر میتوانم به او اطمینان کنم که برایش درد دل کنم.
موبایلم هیچ صدایی نمیدهد. صفحهاش، عکس مبهم زنی را نشان میدهد که میخندد. خستهام کرده. هم عکس هم موبایل. اگر دیواری بود دلم میخواست محکم بکوبمش به آن؛ که طاهر گوشی را از دستم میقاپد و پرتش میکند میان آب. با تعجب نگاهش میکنم و داد میزنم:
- نه نه نه. فریبا.
به میان امواج میپرم. دریا طوفانی شده. موج محکمی به زیر میکشاندم. نفسم را حبس میکنم. آنقدر به زیر آب کشیده شدهام که دیگر امیدی به بازگشت نیست. کف دریا اما آرام است و یک شیء کوچک و براق نظرم را جلب میکند. نزدیکش میشوم. یک انگشتر درشت با سنگ سیاه است. همان انگشتر. همان مردک خیانتکار. آب دریا خونآلود میشود و احساس خفگی میکنم. بهسرعت به بدنم فشار میآورم تا به سطح آب برسم اما هرچه میکنم فاصلهام با نور بیشتر میشود. احساس کرختی میکنم دست از تقلا برداشتهام و فقط فضای اطراف را نگاه میکنم تا همهچیز تاریک و سیاه میشود.
- پاشو دیگه بسه. چقدر میخوابی زیر آفتاب؟
صدای طاهر از عمق سیاهی بیرونم میکشد. بازهم داشتم خواب میدیدم؛ اما این بار کمی از خوابم یادم میآید. سالگرد ازدواجمان بود و فریبا میهمانم کرده بود که شام را بیرون با هم باشیم و ... دیگر یادم نمیآید. صدای طاهر از عمق خواب بیرونم میکشید. اخم کردم و ترشیدهرو بهش گفتم:
- چرا گوشیمو انداختی توی آب؟
- دیگه به دردت نمیخورد. مگه ندیدی آنتن نمیداد؟
- مگه هر گوشی آنتن نداد میاندازنش توی آب؟
- مگه خودت نمیخواستی بکوبیش به دیوار؟
- به تو چه که من میخواستم چیکار کنم؟ حالا اگه فریبا زنگ بزنه و پیدام نکنه چی؟
- زنگ نمیزنه. نگران نباش. من اینجام تا بهت کمک کنم دیگه، مگه نه؟
هرچقدر به ذهنم فشار میآورم یادم نمیآید طاهر را از کی میشناسم؛ اما ته دلم به او اطمینان دارم هرچند هنوز هم کلافهام. یاد انگشتر افتادم میخواهم به طاهر بگویم جریان انگشتر را میدانم که دیدم رفته. پشت به من کرده و در امتداد ساحل دور میشود. سرم گیج میرود، چشمهایم را میبندم.
فریبا پیراهن آبی را پشت ویترین نشانم میدهد. با هم میخندیم. هرچه میکنم نمیتوانم صورتش را ببینم. نور سفید و کور کنندهای از پشت سرش میتابد و مانع دیدن است. پیراهن را برایم خریده و کادو میکند. بدون توجه به اینکه خودم میبینم چی برایم خریده. صدای آژیری بلند میشود. آمبولانسی بهسرعت دور میشود. دلم برایش میسوزد. اشک در چشمانم جمع میشود. به فریبا میگویم:
- آخی بیچاره زنش ایشالا خدا بهش شفا بده.
خودم هم نمیدانم از کجا میدانم چه کسی در آمبولانس است و همسرش هم بدون او تنها میشود.
مردی سیاهپوش دواندوان از جلویمان رد میشود. ناخودآگاه دستش را میبینم که انگشتری درشت با نگینی از سنگ سیاه در دست دارد. به سمتش میروم و یقهاش را میگیرم. بدون رد و بدل شدن کلمهای با مشت محکم به صورتم میکوبد و از درد از خواب میپرم. صدای گریه دوباره میآید. باد گرم لای پرده پیچیده و بغلدست تختم گرم است. خوشحال میشوم حتماً فریبا برگشته و کنارم دراز کشیده. به آشپزخانه میروم. پیتزای نیمخورده روی میز نیست. خوشحالتر میشوم. داد میزنم:
- فریبا. فریبا.
صدای گریهی کودکانه بلند میشود. به سمت صدا میدوم؛ اما هر بار که به منشأ آن میرسم، کسی را نمیبینم و صدای گریه از جایی دیگر تکرار میشود. هیجان و عصبانیت همه وجودم را گرفته. شروع به بر همزدن اشیاء خانه میکنم. صندلی را محکم به شیشهی اتاق میکوبم و بشقاب و لیوان و گلدان روی میز را به زمین میکوبم و میشکنم. پابرهنه روی خردهشیشهها راه میروم. خون از کف پاهایم بیرون میزند و همه وجودم را درد فرا میگیرد. وقتی عصبانیتم به اوج میرسد خشم در من ایجاد نیرویی عظیم مینماید. به هرچه نگاه میکنم خرد میشود. همهی تابلوهای آویزان روی دیوار روی زمین میافتند و درهای خانه با صدای انفجار باز و بسته میشوند. صدای گریهی کودکانه هم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود. دیگر جایی در خانه برای مخفی شدن نمانده. همهچیز را خرد کردهام، بهجز تختخواب فریبا. هیچ قدرتی نمیتواند آن را از بین ببرد. صدای گریه هم حالا از پشت آن میخزد و من را دیوانه میکند. صدا در همهی مغزم میپیچد. روی تخت میافتم، اما سریع و با وحشت به عقب پرت میشوم. پشت تخت دختربچهای با لباس مشکی ژنده پارهای صورتش را در میان دستانش پنهان کرده و زار میزند. خودم را جمع میکنم و به سمتش میروم. صدایش قطع میشود. سرش را که از روی دستش برمیدارد صورت زشت و پیرش را میبینم. وحشت میکنم. صدای تیز و وحشتناکی دارد. دهانش بیدندان است و از ته حلقش بوی خون میآید. نگاهم میکند و میگوید:
- کار خودشه. کار طاهره. چرا بهش اطمینان کردی؟ خودش فریبارو ازت دزدیده. دوتایی بهت خیانت کردن. انگشتر مال طاهره. داره بهت دروغ میگه. حرفشو باور نکن. ازش انتقام بگیر. هیچی غیر از انتقام آرومت نمیکنه. دخلشو بیار.
و با دست روی زمین را نشانم میدهد. یک کلت کمری کنار انگشتر درشت با سنگ سیاه افتاده است. حرفش را باور میکنم. من هیچچیز درباره فریبا به طاهر نگفته بودم، اما او میدانست که فریبا ترکم کرده، حتی گوشی موبایلم را به دریا انداخت که نتوانم صدایش را بشنوم. حتماً فریبا پشیمان شده و او نمیگذارد پیش من برگردد.
روی زمین به پشت افتادهام و درد از کمرم بالا میرود. از دهانم طعم شوری خون بیرون میزند. بلند میشوم. تنم لخت است و هیچ لباسی ندارم. جلوِ آینه ایستادهام. صورتم تمیز و صاف است اما چشمانم دو گلولهی آتش شده. شیر آب را باز میکنم و چشمم را میبندم و یکمشت آب به صورتم میپاشم. آب خیلی داغ است و بوی تعفن خون دلمه بسته میدهد. چشمانم را باز میکنم. از شیر آب، با فشار خون بیرون میزند و صورتم کاملاً خونی میشود. استفراغ میکنم توی دستشویی و خودم را بهزور به اتاق میکشم. اسلحه هنوز کنار انگشتر است. کمد را باز میکنم. یکدست لباس سرتاسر سیاه درون آن است. میپوشمش و کلت را درون جیبم میگذارم و از پنجره ساحل دریا را نگاه میکنم. طاهر کنار ساحل رو به امواج دریا ایستاده.
- فکر نمیکردی هیچوقت حقیقتو بفهمم، نه؟
- حقیقت فقط تو باور آدمهاست.
- من باور دارم که توِ کثافت به من خیانت کردی. فریبارو ازم دزدیدی، حالا هم نمیذاری برگرده.
دوباره احساس دلشوره به همراه عصبانیتی شدید در وجودم غلیان میکند. اسلحه را کشیدم و جلوی صورتش گرفتم. لبخند زد و گفت:
- خب که چی؟ اگر فکر کردی اون ماشه رو بکشی همه چی درست میشه؟ پس معطلش نکن.
- نمیخواد سعی کنی منو گول بزنی. من میدونم تو همهی زندگیمو دزدیدی. هیچ راهی واسم نگذاشتی. من قاتل نیستم، اما تو میخوای هر چی دارم رو ازم بگیری. تو میخوای نابودم کنی.
- از کجا اینارو میدونی؟ اصلاً از کجا منو میشناسی؟
- نمیدونم. یادم نمیآد اما اینم از کلکای تو و فریباست. من... من ازتون نمیگذرم.
بغض کرده بودم و دستم میلرزید و هر لحظه به عصبانیتم اضافه میشد. طاهر آرام نگاهم میکرد و همه وجودش پر بود از آرامش.
- ببین یادت میآد چهجوری از خواب پریدی؟ با صدای بنگ همین اسلحه. بذار بهت بگم اگه شلیک کنی همهچیز از اول شروع میشه. به حرف اون عجوزه گوش نده. رها کن. درد و نفرتتو رها کن. چیه هی اون انگشترو گرفتی دستت نگاهش میکنی؟ اون هیچی نیست بجز یک نشونه که دردتو زیادتر میکنه. باور کن من اومدم تا بهت کمک کنم. تو باید به این درد و کینه فائق بیای. زمان زیادیم نداری. بهت بگم. فرصتت داره تموم میشه.
- من... من، باید یک گلوله تو دهنت و یک گلوله هم تو مغزت خالی کنم. با همین زبونت فریبارو خام کردی.
- این کار فقط باعث میشه دردت بیشتر بشه. خشم و درد همهی وجودتو گرفته. به خودت بیا. بسه دیگه. دو سال گذشته. دو ساله که سرگردونی. اگه فریبارو دوست داری، باید بذاری اونم آروم بشه. دو ساله داره گریه میکنه. تو چهجوری دوسش داری؟
انگشتم رو ماشه میلرزد. با همهی وجودم تبدیل میشوم به خشم. دلم میخواهد هرچه گلوله در جهان هست بهصورت طاهر شلیک کنم.
- اسم فریبارو به زبونت نیار که زودتر خلاصت میکنم. دلم میخواد ببینمش. دلم میخواد باهاش حرف بزنم. دلم براش تنگ شده.
- خب این شد حرف حساب؛ اما راهش این نیست. هرچی داری رو بنداز تو دریا. اون لباس سیاه تنتم همینطور. اونوقت یک کاری برات میکنم.
- دروغ میگی. میدونم دروغ میگی. اگه اسلحه رو بندازم تو دریا، با فریبا فرار میکنی و تا ابد به ریش من احمق میخندی.
- ببین میل خودته. بعد دو سال درست و حسابی فکر کن. تو میتونی. من مطمئنم. فریبا منتظرته. زود باش معطل نکن. دو ساله این گلوله کینه تو سینته. تا وقتی هم نتونی ببخشی آزاد نمیشی. از این دریا رد نمیشی.
خاطراتی مبهم جلوی چشمانم ظاهر شد. یادم آمد با فریبا برای سالگرد ازدواجمان بیرون رفتیم. برایم پیراهن خریده بود. شام میهمانم کرد به پیتزا. آخر شب از یک کوچه تاریک برمیگشتیم که ... سرم شروع میکند به درد گرفتن. من که کیف پولمو دادم. دیگه نباید سمت فریبا میرفتی. نباید بهش دست میزدی آشغال عوضی. دستانم بیحس شد. اشکهایم مانع دیدن طاهر میشد. بلند داد زدم: " خداااااا" و اسلحه و انگشتر را به دریا پرت کردم. لباسهایم را هم درآوردم و به آب انداختم. طاهر ناپدید شده بود. دروغگوی کثیف من را گول زده و رفته بود. خونم به جوش آمد و به دریا زدم. میان امواج خروشان دستوپا میزدم تا اینکه با یک موج بزرگ به زیر کشیده شدم و سرم به تختهسنگی خورد و همهجا تاریک شد.
سرم در دستان فریبا بود. گوشهی خیابان. خون باریکی از گوشهی لبم جاری بود. فریبا همانطور که سرم را در آغوش داشت و پیشانیام را میبوسید، زار میزد. چشمانم را باز کردم. دیگر درد نداشتم. به چشمان آبیاش خیره شدم و خندیدم. کیف پول خالیام در کنارمان روی زمین بود و چند پلیس، مردی سیاهپوش را که انگشتری درشت با سنگی سیاه به انگشت داشت از پشت دستبند زده و روی زمین خوابانده بودند.
به فریبا گفتم:
- من که بخشیدمش، تو هم ببخش... من باید برم. دیرم شده. خیلی وقته دیرم شده. نگران من نباش. دلم برات تنگ میشه.
فریبا با چشمانش خندید و پلکهایش به نشانهی تأیید حرفهایم یک بار باز و بسته شد و من بدون درد و خشم چشمهایم را بستم.
-طاهر. طاهر.
از خواب پریدم. باد گرم لای پرده اتاق پیچیده بود و خانه منظم و تمیزتر از روز اول بود. از پنجره بیرون را نگاه کردم. طاهر صدایم میکرد، به رویش خندیدم. با دست قایقی را نشانم داد که کنار ساحل ایستاده بود. چقدر شبیه خودم شده بود این طاهر. زیر لب بهش گفتم:"الان میام". سرم را از پنجره داخل کردم و پیراهن و شلوار سفیدم را پوشیدم. دم در چمدانی کوچک ولی سنگین بود. برش داشتم و از اتاق بیرون زدم؛ اما در خانه را کامل نبستم، شاید نفر بعدی کلید نداشته باشد.