داستان" آسمان طبقه چهارم واحد هفتم " پونه شاهی

چاپ تاریخ انتشار:

عصرهای جمعه همیشه برای مهری دلگیر بوده و بازهم عصر جمعه‌ی دلگیر دیگری ست و باریدن باران هم دلگیری آن را مضاعف كرده است. حس می‌کند دو دست قوی گلویش را فشار می‌دهند احساس خفگی و بغض می‌کند. آهسته به سمت پنجره می‌رود و به بیرون نگاه می‌کند هنوز باران می‌بارد. خیابان نسبت به روزهای دیگر هفته خلوت است و تك و توكی سواری عبور می‌کند. حتی صدای باران هم برایش دلگیر است. انگار صدای گریه زنی را در درونش تداعی می‌کند.

از تلویزیون برنامه‌ی مستندی در مورد قطب شمال و زندگی موجودات آن منطقه پخش می‌شود. همسرش روبروی تلویزیون روی كاناپه لم‌داده و پاهایش را به روی میز عسلی جلو كاناپه گذاشته است و غرق تماشای مستند است. ظرف میوه به روی میز و پیش‌دستی كه پوست میوه‌ها در آن انتظار خالی شدن در سطل زباله می‌کشند و همچنین لیوان چایی كه ته آن به‌اندازه یک بندانگشت چایی سرد شده بلاتكلیف باقی‌مانده و گوشی موبایل مرد در كنار پاكت سیگار كنار پاهایش به روی میز جای دارد.

مهری با موهای رهاشده بر روی شانه‌هایش درحالی‌که هنوز هم كنار پنجره ایستاده نخ سیگاری را آتش زده و به گوشه‌ی لبش می‌گذارد خاكستر سیگارش را در پای گلدانی كه در كنار پنجره قرارگرفته می‌ریزد و درحالی‌که هنوز كنار پنجره است نگاهی به همسرش كه مشغول تماشای تلویزیون است انداخته و می‌گوید:

-         بهروز اگه بارون بند بیاد اجازه میدی این دفعه من بگم کجا بریم؟

بهروز بدون اینكه نگاهش كند با مسخرگی خاصی كه در لحن صدایش موج می‌زند پاسخ می‌دهد:

-         آره عزیزم به شرطی که همون جایی باشه که من میگم.

مهری لب‌هایش را ورچیده و زیر لب غر می‌زند: لعنتی شد یه دفعه به من اهمیت بدی؟

موبایل بهروز زنگ می‌خورد؛ مرد یک نگاه به موبایلش کرده و برمی‌دارد از جایش بلند می‌شود کمی از میز و زن فاصله می‌گیرد.

مکالمه کوتاه است. بهروز به كسی كه آن‌سوی خط بود می‌گوید:

-       سلام خوبی؟ نه نمیشه نه، قول دادم ببرمش بیرون، خوب جبران می‌کنم، قهر نکن دیگه!

و مکالمه تمام می‌شود.

مهری پك عمیقی از روی غیظ به سیگارش می‌زند ته‌مانده سیگار را در گلدان خاموش می‌کند و با لحن سردی از بهروز می‌پرسد: كی بود؟

بهروز سعی می‌کند خود را خیلی بی‌تفاوت و آرام جلوه دهد و درحالی‌که دوباره درون كاناپه لم‌داده و كنترل تلویزیون در دستش است و كانال عوض می‌کند می‌گوید: "دوستم بود، زن و بچه‌اش رفتن سفر، تنهاست. یادم رفته بود که قرار گذاشتم یه سر بهش بزنم. الان گفتم نمیشه باید زنمو ببرم بیرون."

مهری كه هنوز از نگاهش مشخص است که باور نكرده می‌گوید: "نمی‌دونستم دوستت اینقد نازك نارنجیه و زود قهر میکنه."

بهروز خنده‌ای كرده و می‌گوید: خوب حالا بدون ...

بهروز مشغول اس‌ام‌اس دادن می‌شود. زن حس بدی دارد؛ می‌خواهد فریاد بزند: "میشه لطفاً منو نفهم فرض نكنی؟" ولی چیزی نمی‌گوید. ترجیح می‌دهد به سكوت سردی پناه ببرد و از یك جدال بی‌سرانجام جلوگیری كند. هرچند در درونش جدالی برپاست و به خودش نهیب می‌زند كه بهتر است خیال بد به دلش راه ندهد و این‌قدر بدبین نباشد. مرد بعد از رد و بدل كردن چند اس‌ام‌اس از جایش بلند می‌شود و درحالی‌که با صدای بلند شروع به حرف زدن كرده و می‌گوید: "خوب بارون لعنتیم بند نیومد. من یادم اومد روغن ماشینو عوض نكردم، برم روغنشو عوض کنم. بیام، شام بریم بیرون."

بدون اینكه منتظر شنیدن پاسخی باشد و بی‌توجه به غرغرهای زیر لب مهری سریع لباس می‌پوشد و با عجله از خانه بیرون می‌زند. مهری هنوز كنار پنجره است. آن‌طرف خیابان سحر را می‌بیند. سحر، زنی که تازه به یکی از آپارتمان‌های طبقه سوم اسباب‌کشی کرده و به‌تنهایی زندگی می‌کند آرایشگر است؛ و در واقع آپارتمانش هم محل زندگی و هم محل كارش است.

و مهری اكنون او را از پشت پنجره می‌دید كه آن‌طرف خیابان زیر باران با چتر ایستاده است. ماشین بهروز از پارکینگ خارج شده و جلو سحر ترمز می‌زند. با یک خوش‌وبش و تعارف کوتاه سحر سوار می‌شود. مهری عصبی می‌شود ولی شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و با خود می‌گوید: "خوب تو هم بودی تو بارون حتماً سوار می‌شدی."

همان‌طور كه دور شدن ماشین در باران را نگاه می‌کند یادش می‌آید برادرش که هفته پیش ماشین بهروز را قرض گرفته بود وقتی ماشین را آورده بود موقع رفتن ضمن تشکر گفته بود: "گفته بودی روغنشو باید عوض كنی بردم تعویض‌روغنی حالا خیالت راحت باشه ..."

صدای رعدوبرق مهیبی به گوش می‌رسد و تمام سالن روشن می‌شود زن از پنجره فاصله می‌گیرد بوی سیگار فضای خانه را پر كرده و زن به یاد نمی‌آورد كه از كی سیگاری شده. فقط می‌داند كه هنوز به سال نرسیده است...

به‌طرف پاكت سیگار روی میز عسلی می‌رود دست‌هایش می‌لرزد؛ یك نخ سیگار دیگر برمی‌دارد. سیگارش را روشن می‌کند و در این اندیشه است كه: "آسمان طبقه چهارم، واحد هفتم هم مثل آسمان شهر بارانی و دلگیر است". حتی همین صدای باران هم برایش دلگیر است. انگار صدای گریه زنی را در درونش تداعی می‌کند.