داستان «پادشاه» سارا بهمنی

چاپ تاریخ انتشار:

 

- آزاد که بشوم کل خیابان را شیرینی می‌دهم.

- نمی‌دانم دعا کنم آزاد بشوی یا نه؟

- بهتر است دعا کنی هم آزاد بشوم و هم پیشت بمانم، پدرسوخته.

خیابانی که قرار بود هنگام آزادی‌اش شیرینی بدهد، خیابان یک‌طرفه شلوغی بود پر از پاساژ و مغازه‌های طلافروشی که در آخرین کوچه‌اش قرار می‌گذاشتیم. بیشتر کوچه خانه‌های قدیمی بودند که خراب می‌شدند تا آپارتمان بشوند. چند تا خانه باقی‌مانده خانه‌های ویلایی زیبایی بودند که شاخه‌های درخت‌هایشان توی کوچه آمده بود. ماشین را زیر چراغ‌های شهرداری پارک می‌کرد. شیشه‌ها را بالا می‌داد. درها را قفل می‌کرد. قرار بیشتر از نیم ساعت طول نمی‌کشید. رهگذری که رد می‌شد خودمان را مشغول کتاب و دفترهایی نشان می‌دادیم که همیشه همراهم بود. کتاب‌هایی که یا از کتابخانه گرفته بودم و یا برایش به‌عنوان هدیه خریده بودم. کتاب‌های هدیه را یک‌هفته‌ای زودتر از مناسبت هدیه دادن می‌خریدم و اول خودم می‌خواندم. اولین هدیه، "شازده کوچولو" بود. درست نخوانده بودم. یادم نیست چی به چی بود. تند خوانده بودم. فقط یادم است گل‌ سرخی بود و روباهی و پسری که از سیاره‌ای به سیاره دیگر رفته بود. شازده شالی دور گردنش داشت.

- دیگر نمی‌روم درس بدهم

- مگر بیرونت نمی‌کنند؟

- همین را می‌خواهم

چند هفته‌ای می‌شد غول چراغ جادو صدایش می‌زدم. هر روز که همدیگر را می‌دیدیم. یکی از آرزوهایم را برایش می‌گفتم و او حفظ می‌کرد تا هر وقت آزاد شد برایم برآورده کند. به حافظه‌اش اعتماد داشتم. در هر بانکی حسابی داشت. شماره تمام حساب‌هایش را حفظ بود. شماره روی کارت‌هایش را حفظ بود. شماره تلفن‌های توی گوشی‌اش را حفظ بود. شماره تمام ماشین‌هایی که از توی کوچه رد می‌شدند را سریع حفظ می‌کرد. رمز گوشی مرا حفظ بود. رمز را خودش دو روزه پیدا کرده بود. جایزه‌اش دیدن تمام عکس‌ها و فیلم‌هایم بود.

- عجب موهای خوشگلی داری، پدر سوخته

برایم در دویست و ششش خوانده بود: برو که بی ما می‌رسی به یک دنیا نور

- تو هم عجب صدایی داری

- تقصیر پرتوهای پدر سوختست

- فقط من پدرسوخته‌ام

- همه پدرسوخته‌اند، دخترهایی که آزمایشگاه می‌آیند و خبر ندارند پرتوها نازایشان می‌کند پدر سوخته‌اند.

زمستان ‌که آمد، شب‌ها که بلند شد، روزها که کوتاه شد، نور چراغ‌ها دیگر خوب جوابگو نبودند، چهره‌ام را به‌خوبی زیر چراغ شهرداری نمی‌دید. تک‌وتوک ماشین‌هایی از کنارمان رد می‌شدند. نور چراغ‌هایشان باعث خیره شدنمان به یکدیگر می‌شد. حواسمان به تنها پنجره کوچه بود. پنجره یک موسسه تبلیغاتی که هیچ‌وقت درش باز نشد؛ فقط چند شب در میان برق‌هایش روشن می‌شد. به بهانه خواندن چند صفحه‌ای از کتاب‌های همراهم چراغ سقف ماشین را روشن می‌کرد. بدون اینکه نگاهش به صفحه کتاب باشد، توی چشم‌هایم زل می‌زد و می‌گفت: قالی کرمانی ...

- آزاد شدی یا نه؟

- کارهایم خوب پیش نمی‌رود. رییس راه نمی‌آید. باید اطلاعات بسوزد.

برایش برعکس دعا می‌کردم. بیشتر نگران تنها شدن خودم بودم تا آزادی استاد پژوهشگاهی که از ترس لو رفتن اطلاعات هسته‌ای راه خروج ندارد. برایم فرقی نمی‌کرد چقدر دلش می‌خواهد برود کشوری که برادرهایش، خواهرهایش و دوستانش نباشند که فقط برای پول بخواهندش. اصلاً نه برای رفتنش دعا می‌کردم و نه برای نرفتنش. بیشتر برای زنده ماندن مادر پیرش دعا می‌کردم که قرار بود تنها علتی بشود برای سر زدنش به ایران. خودش می‌گفت مرا از مادرش بیشتر می‌خواهد؛ اما می‌دانستم باید کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه باشد که من پدرسوخته بودم و مادرش پدرسوخته‌ی پدرسوخته.

- آرزوی امروزت را بگو؟

- می‌خواهم ملکه جزیره‌ای بشوم که تو پادشاهش هستی.

- آهان. حرفی نیست فقط باید حرم‌سرا باشد با زن‌های خوشگل.

اذیتم می‌کرد. می‌دانستم حرم‌سرایی هم که باشد ملکه حرفش بیشتر می‌ارزد. می‌دانستم تا شک کنم به یکی از برده‌ها که بیشتر در چشم پادشاهم است می‌توانم بکشمش. هرچه زودتر بکشمش. خونش را بریزم روی مرغ‌های سوخاری‌ام. دستور بدهم سرش را نزد پادشاهم ببرند و اگر پادشاه از کشتن برده عصبانی شد، کراواتش را صاف کنم و با اشکی در چشم‌هایم بگویم: ببخش. برده‌ها پادشاه را برای پول می‌خواهند.

و همه‌چیز تمام شود. شک ندارم همه‌چیز تمام می‌شد.

- چه خبر از کلاس‌هایت؟

- نمی‌روم. توی ماشین جلوی پژوهشگاه می‌نشینم و تو نمی‌روم.

- چرا؟

- دیگر دارم باج می‌دهم. می‌توانند همین الان بگویند تمام؛ اما نمی‌گویند. پول می‌خواهند. پول می‌دهم.

چشم‌هایم قهوه‌ای تیره است. چشم‌هایش به سیاهی می‌زد. یک سیاهیِ سیاهی که درونش کوچک‌ترین برقی هم مشخص می‌شد. اسم پول را که می‌آورد چشم‌هایش برق می‌زد. اسم رییس پژوهشگاه برق می‌زد. اسم برادرهایش که می‌آمد برق می‌زد. به چشم‌هایش هنگامی‌که اسم مرا می‌آورد دقت کرده بودم. یک جورایی سیاهی‌اش سیاه‌تر هم می‌شد. موهایش سیاه بود. مردمک‌هایش سیاه بود. ابروهایش سیاه بود. خال روی کمرش سیاه بود.

- علیرضا، داری رو می‌آیی خبریه؟

- 258648...علیرضا نه بگو سرورم

- خبریه؟

- اتم قهوه‌ای چشمانت به الکترون‌هایم که می‌رسد منفجر می‌شوم ای پدرسوخته

درست است تا شانه‌هایش بودم؛ اما خب، زن باید کوتاه‌تر از مرد باشد. چشم‌هایم درشت‌تر از چشم‌هایش بود. نمی‌دانم چرا مرا اتم می‌دید! برایم لای کتاب‌هایم تراول‌های تا نشده صاف می‌گذاشت و برگه‌های شعری که خودش گفته بود. هنگام دیدن تراول‌ها احتمالاً چشم‌هایم برق می‌زد. خدا را شکر سیاهی چشمانم کمتر از چشمانش بود. با بی‌تفاوتی پول‌ها را کنار می‌گذاشتم. برگه شعر را با صدای بلند می‌خواندم: خط‌های مستقیم کناره بدنت/ دایره دایره‌ی چشم‌ها و زیر پیرهنت ... برگه را همیشه از دستم می‌قاپید و با صدای بمش، خودش یواش‌تر و عاشقانه‌تر می‌خواند: خط‌های مستقیم کناره... هر روز شماره‌های حسابش را برایم تکرار می‌کرد. شماره‌های داخل گوشی‌اش را تکرار می‌کرد. شماره‌هایی را تکرار می‌کرد که نمی‌دانستم چه شماره‌هایی هستند اگر اشتباه می‌کرد سری تکان می‌داد و دوباره از نو تکرار می‌کرد. هر روز گوشی‌ام را می‌گرفت. رمز گوشی را وارد می‌کرد. فیلم‌ها و عکس‌هایم را دوباره و چندباره می‌دید. کارت‌های عابر بانکش، کارهایی که هر روز باید انجام می‌داد، فیش‌های بانکی، دستمال‌کاغذی و تراول‌های همراهش را در کیف کمری عسلی‌رنگش می‌گذاشت. کیف عسلی. کفش‌های عسلی

- بدون تو کجا بروم؟

- کارت به کجا رسید؟

- دارد حل می‌شود. چند تا پروژه جنوب باید بروم. قبلاً هم رفته‌ام روس‌ها و خانم‌هایشان منطقه را گرفته‌اند. نمی‌خواهم بروم. بروم می‌آیم سرخانه اول. رییس امضاها و عکس‌ها را گرفته. دارم راحت می‌شوم از کاغذبازی، از برادرهای پولکی، ای‌وای تو را چکار کنم ملکه‌ی پدرسوخته

همه مراحل را یکی‌یکی پشت سر می‌گذاشت. می‌دانستم یک روزی دیگر کسی نیست که بنشیند روبرویم و به باز نشدن در ماشین هم بگوید: امان از شانس پدرسوخته. می‌دانستم همه‌چیز دارد تمام می‌شود. این بار پسری کراوات زده از کشوری به کشور دیگر می‌رفت.

نپرسیده بودم نمودارهای روی لپ‌تاپش برای چیست. کار در بورس را در همان سال‌های اول دانشگاه، در تهران یاد گرفته بود. چند باری گفته بود یادت بدهم. می‌ترسیدم خنگ بودنم باعث بشود علاقه‌اش کم بشود. در جوابش لبخند زده بودم. سر کج کرده بودم.

روز آخری که دیدمش سر و وضع مرتبی نداشت. کفش‌هایش گلی بود. دکمه‌های لباسش را یکی در میان‌بسته بود.

- اوضاعت چطوره؟

- آزادی‌ام دارد جور می‌شود. رییس هنوز باج می‌خواهد. برادرهای حسودم، پول، پول می‌خواهند

- درست می‌شود سرور پدرسوخته

لبخند زده بود.

تا تاریکی هوا زیاد مانده بود. می‌خواست روزهای آخر زیاد با هم باشیم و برایم شعر بخواند. با همان صدای بم پرتو دیده‌اش. دیوارهای شهر پیدا نبودند. درخت‌های جاده یخ‌زده‌تر از درخت‌های کوچه‌ای بودند که قرار می‌گذاشتیم. دکمه‌ها را یکی‌یکی برایش بسته بودم. در جاده نیمه‌تاریک به هزار و یک‌چیز فکر کرده بودم.

_ وقتی آزاد شدم اولین بار با تو می‌روم

بلند خندیده بودم.

شاخه گلی برایش خریدم. قرار بود اولین شعر کلاسیکش را برایم بخواند. به آخرین کوچه خیابان اصلی رفتم. چند باری در جای خالی ماشین قدم زدم. گوشی را کسی پاسخ نمی‌داد. حس می‌کردم صدای گوشی در جیب‌هایم است. در جیب‌های رئیس. در جیب‌های برادرانش. توی آسمان ردی از عبور هواپیمایی دیده نمی‌شد.