داستان «ساعتِ دل شکسته» نویسنده «بابک ابراهیم پور»

چاپ تاریخ انتشار:

زمانی که بیدار شدم خودم را بر مچ دست یک مرد میانسال دیدم. قبل از آن انگار در خوابی عمیق بودم، ولی وقتی باطری را در میان چرخ دنده هایم جا زد گویا تازه چشمانم به این دنیا باز شد. وظیفه ام را به خوبی می دانستم. باید با عقربه هایم وقت را به صاحبم نشان می دادم. با صدای تیک تاک- تیک تاکِ خودم تلاش می کردم که زمان را به دقیق ترین شکل ممکن نشان دهم، صاحبم را دوست داشتم، او همواره مراقب بود که باطری ام تمام نشود. هرگاه باطری ام ضعیف میشد تمام وجودم به رخوت می افتاد و ترسِ مرگ مرا فرا میگرفت، اما او همیشه باطری ام را تعویض میکرد. نمی دانم چه کسی مرا ساخت ولی ادامه ی حیاتم را مدیون او بودم که مرد زحمتکشی بود و هر روز صبح موقع رفتن به سر کار به من نگاه میکرد، انگار که به من صبح بخیر می گفت. در طول روز هم چندباری به من می نگریست و گاهی که پی می برد در انجام کاری تعلل کرده، با عجله آن را به اتمام میرساند. اکثرا هم فراموش میکرد که قرص هایش را به موقع بخورد و همیشه با چند دقیقه تاخیر این کار را میکرد. شب ها که به خانه برمیگشت من را از مچ دستش بیرون می آورد و روی میز مطالعه می گذاشت و من تا صبح بدون اینکه بخوابم به صدای تیک تاکِ خودم گوش میکردم و از زنده بودن خودم لذت می بردم. روزها و شبها به همین منوال گذشت تا اینکه آن غروب غم انگیز آمد.

غروبی که به روشنی به یاد دارم. من و صاحبم در راه بازگشت به خانه بودیم که ناگهان او مسیرش را عوض کرد. رفتیم و رفتیم یا بهتر بگویم رفت و رفت تا به مغازه ی ساعت فروشی رسید، همانجایی که مرا خریداری کرده بود. خیلی وحشت کردم، فکر های بدی در چرخ دنده هایم (همان مغز آدم ها) موج میزد! وارد مغازه شد و شروع کرد به سلام و احوال پرسی. از صحبت هایشان فهمیدم که آنها سالهاست دوستِ صمیمی هستند. بالاخره پس از کلی تعارفات، صاحبم گفت که به دلیل تنگدستی و نیاز به پول (که همه آن را بی ارزش میدانند و میگویند چرک کف دست است) می خواهد مرا بفروشد. شک و تردیدم به یقین بدل گشت و بر ترس و اضطرابم افزوده شد! من صاحبم را خیلی دوست داشتم، او مرد بسیار خوبی بود. بالاخره من را در ازای چند برگ اسکناس به فروشنده فروخت و از مغازه خارج شد. فروشنده مرا در محفظه ای شیشه ای قرار داد که رویش نوشته بود: ((دست دوم)).

من میان ده ها ساعت دیگر قرار گرفتم که برخی هایشان تیک تاک می کردند و برخی دیگر خاموش بودند. حالا من بودم و کلی ساعت زنده و مرده! احساس تنهایی و ترس عجیبی داشتم. نمی دانستم عاقبتم چه خواهد شد. پس از مدتی دیدم که فروشنده چراغ های مغازه را خاموش کرد، در ورودی را قفل کرد و رفت. تازه متوجه وخامت اوضاع شدم. تا زمانیکه فروشگاه باز بود و صدای انسان ها و اتومبیل ها و غیره به گوش میرسید امیدوار بودم که صاحب جدیدی پیدا کنم. حال من ماندم و صدای تیک تاکِ صدها ساعت که گویا از دردِ تنهایی کسی را فریاد می زدند. همه ی ترس من این است که صاحبی پیدا نکنم و فروشنده نیز متوجهِ من نشود و باطری ام به پایان برسد و بمیرم.

در حسرت خاطرات و گذشته ی خوبی که با صاحبم داشتم، آه عمیقی کشیدم و گفتم: گاهی انسان ها چقدر بی رحم می شوند!