دستهایش پر از چین و چروک بودند، صورتش هم همینطور. زمان بیرحمانه ردپایش را حک کرده بود. پلکهایش هم کمی افتاده بود. عینکش را که برداشت فهمیدم. از همان روز اول، قیافه با عینکش را بیشتر دوست داشتم. گاهی اوقات عینکش را برمیداشت و میگذاشت روی میز. عینک قهوهای با قاب کائوچویی.
نور زیاد چشمهایش را اذیت میکرد. هر وقت بچههای کلاس پرده را عقب میزدند، با دست جلوی چشمانش را میگرفت و فوراً عینک را که با هجوم نور شیشههایش به خاکستری گراییده بودند به چشم میزد.
شنبهها که با او کلاس داشتیم، ردیف اول مینشستم. میز معلم را هم میچسباندم به نیمکت. از اینکه اینهمه نزدیک او باشم لذت میبردم. یکبار که عینکش را روی میز گذاشت به خودم اجازه دادم و برش داشتم. خوب براندازش کردم و با دستمال ابریشمی آبی رنگم حسابی برقش انداختم. خودم هم عینکی بودم و مثل همهی عینکیها روزی صدبار عینکم را تمیز میکردم. برگشت تا ماژیک وایتبرد را از روی میز بردارد که مرا دید. لبخندی گرم و صمیمی زد، عینکش را به چشم گذاشت و گفت:
«تا حالا عینکم رو به این تمیزی و شفافی ندیده بودم.»
قند توی دلم آب شد. زنگ آخر که خورد، به عینک فروشی که نزدیک مدرسه بود رفتم و لنگه دستمال خودم را برایش خریدم. مغازهدار پرسید:
«کیف نمیخواهی؟»
از داخل ویترین، کیف قهوهای رنگی انتخاب کردم، درست همرنگ قاب کائوچویی. دستمال را داخل کیف گذاشتم و تا شنبه بعد که به دستش برسانم آرام و قرار نداشتم.
عینکش را از روی میز برداشتم. فلزی بود با قاب مشکی. سینی چای بهدست، آمد کنارم نشست.
«چیه میخوای تمیزش کنی؟»
«یادتونه؟»
«الان بهت ثابت میکنم.»
از کشوی کمد چوبی، کیف قهوهای رنگی بیرون آورد و داد دستم. باورم نمیشد همان بود. زیپش را باز کردم. گوشههای دستمال آبی رنگ به زردی گراییده بود.
«یادگاری نگهاش داشتم. میدونستم یهروزی دوباره میبینمت. گذاشته بودم نشونت بدم.»
«پس عینک کائوچویی؟»
«زوارش در رفته بود. چند سال پیش عوضش کردم. دلم نیومد بندازمش دور. یادگار سالهای تدریسم بود. میخوای ببینیش؟»
چند هفته پیش گذرم افتاد حوالی مدرسه. رفته بودم رستورانی را که برای اجاره آگهی کرده بودند ببینم. اتفاقی بهرنگ را دیدم. همان همکلاسیام که روزهای شنبه جایش را به من میداد تا نزدیک معلم محبوبم بنشینم.
«کجایی پسر؟»
«شرکت نفت پدرم رو منتقل کرد آبادان. ما هم به ناچار باهاش رفتیم. چند سالی تهرون نبودیم.»
«اومده بودی خونه معلم محبوبت؟»
«نه مگه این طرفاس؟»
«نمیدونستی! اتفاقاً چند وقت پیش تو ترهبار دیدمش. خیلی شکسته شده بود، مریضاحوال بود انگار. سراغتو گرفت.»
رفتم سراغش بعد دهسال. تا چندوقت پیش که بیماری از پا درنیاورده بودش، ماهی یکبار میرفتم خانهاش. مینشستیم، چای میخوردیم و او از خاطراتش برایم میگفت. هنوز هم که چند سالی است از رفتنش میگذرد، هرهفته، شنبه که میشود، عینک قهوهایاش را که قبل رفتن بهم یادگاری داده بود، بر میدارم و تمیز میکنم تا همیشه شفاف و تمیز بماند، هم شیشههای عینکش، هم خاطرهی آنروزها در ذهنم.