داستان «داستان پاییزی» نویسنده«بهزاد طاهرزاده»

چاپ تاریخ انتشار:

داستان «داستان پاییزی» نویسنده«بهزاد طاهرزاده»

پاييز بود. جمعه صبح روي تنها نيمكت يك مسير فرعي پارك كه مرا از ازدحام معمول پارك جدا مي‌كرد نشسته بودم. انگشت اشاره‌ام لاي گزيده اشعار شاملو بود و با خود مي‌خواندم: «عطرها و آهنگ‌ها بي‌رحم‌ترين عناصر زمينند بي‌آنكه بخواهي مي‌برندت به قعر خاطراتي‌كه براي فراموشي‌شان تا پاي غرور جنگيدي...» كه حواسم متوجه مرد مسني شد با لباس ورزشي و دستاني‌كه به طرفين باز و بسته مي‌كرد و از سمت چپ به من نزديك مي‌شد. با فاصله پشت سر او زني مي‌آمد كه بيشتر سرگرم تماشاي اطراف بود تا ورزش كردن. پالتويي مشكي با شالي سبز پوشيده بود. نزديك‌تر كه شد خطوط چهره‌اش نشان داد جواني را پشت سر گذاشته اما زمان نتوانسته بود وقار حركات و به‌خصوص گيرايي و زيبايي چشم‌ها را از بين ببرد. چشماني‌كه با ديدنش احساس خوب دوستی و آشنایی مبهم دیرینه را پیدا می‌کردی. به من كه رسيد ایستاد نفسی تازه کرد و گفت:

- اجازه هست كمي بشينم؟

من‌كه هنوز درگير چشم‌هاي زن بودم با عذر‌خواهي، كيف، كتاب‌ها و كاغذها را به‌سمت راست نيمكت كشاندم و خواهش كردم بنشيند، اما زن هنوز كامل روي نيمكت جا نگرفته بود كه ناگهان دنيايي از خاطرات برايم زنده شد. درست مثل اينكه درون اتاقي تاريك باشي ناگهان چراغ روشن شود و ببيني تمام ديوارها پوشيده از عكس‌هاي زنده گذشته است. همه ما در ذهن و قلبمان جايي داريم مثل يك اتاق شخصي. اتاقي‌كه به هيچ‌كس حتي نزديك‌ترين اطرافيانمان هم اجازه ورود به آن‌را نمي‌دهيم و بسياري از خاطرات، اتفاقات و اشتباهات زندگي‌مان را مانند رازي در آن نگاه مي‌داريم. رازهايي كه ما را به خودمان می‌شناسانند، به روح ما شكل داده‌اند و هميشه با ما مي‌مانند. زمان برايم عوض شده بود و دليل آن بوي عطر زن بود. زن اطراف را نگاه مي‌كرد من گذشته را كه صداي او مرا به‌خود آورد.

- ببخشيد مزاحم كارتون شدم.

- نه، خواهش مي‌كنم اصلاً مزاحمتي نيست.

صدايي زلال و دلنشين داشت. پرسيد:

- شما شاعريد؟

- نمي‌دونم، شايد، گاهي چيزايي مي‌نويسم. شما چي؟ شما هم مي‌نويسيد؟

- مي‌نوشتم. الان نه. فقط مي‌خونم و لذت مي‌برم... مي‌تونم خواهش كنم يكي از شعراتون‌رو بخونيد؟

نگاه زن چنان مهربان و سرشار از ذكاوت بود كه هيچ دليلي براي راحت نبودن با او پيدا نكردم. گفتم با كمال ميل و خواندم: «چه آسان پيشگويي مي‌كند سرنوشت مرا، فالگيري كه چشمان تو را ديده باشد...» لبخند زن و حركت سرش به نشانه تأييد، احساس راحتي و آشنايي را بيشتر كرد. پرسیدم:

- اجازه دارم چيزي عرض كنم؟

- خواهش مي‌كنم، بفرماييد.

با مكث گفتم:

- ... راستش بوي عطرتون منو ياد زني انداخت كه خيلي دوستش داشتم.

زن به من خيره شد و پرسيد:

- داشتيد؟

گفتم:

- زمان مي‌گذره.

زن مثل اينكه از حرف من تعجب كرد. نگاهش را به‌سمتي كه سروها مانند انگشتاني گذر ابرها را نشان مي‌دادند برد و زيرلب تكرار كرد:

- زمان مي‌گذره.

غارغار كلاغ‌ها درازاي سكوت را فاصله‌گذاري مي‌كرد كه زن گفت:

- سال‌هاست اين عطر رو به‌ياد مردي مي‌زنم كه دوستش دارم.

غافلگير شدم، به مرد نگاه كردم كه با دست‌هاي باز اطراف خود دايره‌هاي بزرگ مي‌كشيد، به چشم‌هاي زن برگشتم، با كمي شيطنت دوستانه پرسيدم:

- آقا؟

زن با سئوال من به مرد خيره شد كه صداي نفس‌نفس‌زدنش بلند شده بود. چهره زن از روشني درآمد و سكون چشم‌هايش نشان مي‌داد ديگر پيش من نيست. مطمئن شدم زن در اتاق شخصي ذهنش است. فكر كردم موجب آزارش شده‌ام. زن بلند شد و به‌طرف مرد به‌راه افتاد. حس تلخ پشيماني به‌سراغم آمد كه زن ايستاد، به آرامي به‌طرف من برگشت و چشم‌هاي زيباي نمناك شده‌اش را به من دوخت و گفت:

- اشتباه نكنيد. زمان نمي‌گذره.