پیرمرد در فروشگاهش نشسته بود. گاهی به تلویزیون و گاهی هم به خیابان نگاه میکرد. یک سواری مدل بالا و تمیز جلوی فروشگاه توقف کرد. خانمی با سر و وضعی شیک از سواریاش پیاده شد و همانطوری که ویترین را نگاه میکرد؛ دکمه کنترل سواریاش را فشار داد و وارد فروشگاه گردید. عطر ملایمی در فضا پیچید. با لبخندی سلام کرد. پیرمرد از جای بلند شد و در حالیکه دستهایش روی پیشخوان بود؛ جواب سلام را داد و خوشآمد گفت. خانم بهسوی مانتوهایی رنگ به رنگ که ردیف از رگال آویزان بود؛ رفت و در حالیکه یکی را لمس میکرد با تفاخر گفت: «حاجآقا! یک مانتو شیک و درجه یک میخوام؛ دربند پولش هم نباش.» پیرمرد با لبخند مانتوهای دیگری را نشان داد و گفت: «دخترم! اونها درجه یک هستند. هم از لحاظ دوخت و هم از لحاظ پارچه.» خانم همانطوری که بهسوی آنها میرفت گفت: «تو شهرتون عروسی دعوت هستم؛ لبه آستینم گرفت به جایی و حالا مزاحم شما شدم.» پیرمرد با فروتنی گفت: «این حرفها چیه دخترم؛ مشتریهایی مثل شما باعث افتخار ما هستند.» خانم یکی را با چوبلباسی از رگال درآورد و با چشم دنبال اتاق پرو میگشت که پیرمرد با انگشت اشاره آنرا نشان داد و گفت: «آنجاست؛ دخترم.» خانم به داخل اتاق پرو رفت. در را بست و پس از پوشیدن آن و چندبار برانداز در آینه؛ آنرا درآورد و در حالیکه از لای در بیرون میداد با صدایی بلند گفت: «حاجآقا! این یکی یخورده گشاده؛ اگه میشه یه سایز کوچیکترشو بدین.» پیرمرد مانتو را گرفت. روی پیشخوان گذاشت و یکی دیگر را از لای در به انگشتهای خانم رساند. خانم پس از پوشیدن این مانتو و برانداز کردن آن از چند زاویه؛ قبولیش شد. پس از مدتی مانتو به دست بیرون آمد و در حالیکه آنرا به پیرمرد میداد گفت: «این اندازه منه؛ لطفاً بپیچید ببرم.» پیرمرد با دقت آنرا تازد و داخل نایلکس گذاشت. خانم روی پنجه پا ایستاد و آن طرف پیشخوان را نگاه کرد و سپس با لبخند گفت: «خیلی خوبه! کارتخوان هم که داری!» آنوقت کارت اعتباری را از توی کیفش درآورده؛ روی پیشخوان گذاشت و گفت: «رمزش 4444 است. لطفاً پولشو کسر کن.» پیرمرد کارت را گرفت و پس از وارد کردن رمز و مبلغ؛ کارت و رسید مربوطه را جلوی خانم گذاشت و نایلکس مانتو را هم با دو دستش سوی خانم گرفت و گفت: «مبارکه.» خانم کارت را در کیف گذاشت و پس از گرفتن مانتو؛ خداحافظی کرده؛ سوار ماشینش شد و رفت. پیرمرد دستهایش را بههم سایید و سپس بهسوی بالا گرفت و با شوق گفت: «خدایا شکرت! روزی دو سهتا از این مشتریها بفرستی؛ بسّمه.» سراغ مانتو برگشتی رفت و وقتی خواست آنرا داخل چوبلباسی بگذارد؛ متوجه شد که داخل یقه آن یک جسم خارجی قرار دارد. یقه را که باز کرد؛ دلش هرّی پایین ریخت. گردنبندی طلا زیر نور لامپ میدرخشید. گردنبند از بستش جدا شده و لای تار و پود یقه گیر کرده بود. سریع از فروشگاه بیرون آمده دو طرف خیابان را نگاه کرد و دوباره برگشت. بادقّت گردنبند را از نخها جدا کرد. آنرا در دست گرفت و با آن سبک سنگین کرد و با خود گفت: «خیلی سنگینه! یعنی میشه دوباره برگرده؟» تکّهای از پارچه را که با آن شیشهها را تمیز میکرد؛ پاره کرده و گردنبند را داخل آن پیچید و سپس در جیب کتش قرار داد. اذان ظهر از بلندگوی مسجد پخش میشد. فروشگاه را بست و بهسوی مسجد بهراه افتاد. هوا ابری بود و باد ملایمی شاخههای درختان چنار را که دو طرف خیابان بودند؛ به جنبش درآورده بود. وسط خیابان که رسید میخی را دید که روی خط سفید افتاده بود. دولا شد آنرا گرفت و پس از طی بقیه عرض خیابان؛ آنرا در جوی آب انداخت. وارد مسجد که شد؛ موذّن پشت میکروفون کنار منبر ایستاده بود و اذان دوم را میگفت. یک دست روی گوش و دست دیگر مماس با رانش؛ آویزان بود و انگشتهای آن تکان تکان میخوردند. شتابان به وضوخانه رفت و وقتیکه برگشت نمازگزاران در حال رکوع بودند. یاالله یااللهگویان به ته صف رفت و پس از نیّت و اقتدا به امام جماعت؛ با صدایی بلند الله اکبر گفت. نماز که تمام شد؛ پیش امام جماعت رفت و جریان گردنبند را تعریف کرد. امام جماعت در حالیکه با دانههای تسبیح مشغول بود؛ گفت: «باید اول یک مدّتی اطّلاعرسانی کنی و اگه صاحبش پیدا نشد یا خود گردنبند و یا قیمت آنرا به نیّت صاحبش برای مستمندان و یا امور عامالمنفعه خرج کنی.» از او تشکر کرد و از خادم مسجد تقاضا کرد که پشت میکروفون پیدا شدن گردنبند را اعلام کند. از آنجا بیرون آمده و به منزل رفت. بوی قرمهسبزی مشام اورا نواخت. لباس بیرونی را درآورد و لباس خانگی پوشید. هنگام صرف ناهار جریان را تعریف کرد. عیال وسط ناهار؛ از جا بلند شد و گردنبند را از جیب کت او درآورد و در حالیکه با دو دستش دو سر گردنبند را پشت گردن خود نگه داشته بود؛ جلوی آینه خود را برانداز کرد. سپس سرسفره ناهار نشست و بالحن مهربانی گفت: «حاجی! اگه صاحبش پیدا نشد؛ پولشو بیرون بده بذار این برای من باشه.» پیرمرد قاشق را توی بشقابش گذاشت و در حالیکه دستش را بهسوی او دراز کرده بود گفت: «بده بیاد بابا. عجب ابنالوقتی هستی تو!» عصری به فروشگاه رفت و روی دو تا پوشه با ماژیک نوشت: «گردنبندی طلا پیدا شده است با ذکر نشانی تحویل داده میشود.» و با چسب روی شیشهها چسباند. غروب به زرگری دوست قدیمیاش حاجحسین رفت و وقتی وارد مغازهاش شد پسر جوانش را دید که پشت پیشخوان روی صندلی نشسته بود. جوان با دیدن پیرمرد از جا بلند شد و ادای احترام کرد. پیرمرد خبر دوستش را گرفت که در پاسخ شنید به بازار رفته است. گردنبند را درآورد و به جوان نشان داد. جوان با احترام گفت: «اگه قصد فروختن اونو داری باید صبر کنی تا پدرم بیاد.» پیرمرد سرش را به علامت نفی به طرفین تکان داد و گفت: «نه پسرم! فقط میخوام قیمت بگیرم.» جوان گردنبند را روی ترازو گذاشت و پس از زدن چند عدد روی ماشینحساب؛ گفت: «به نرخ امروز یکمیلیون تومن میارزه.» پیرمرد گردنبند را گرفت و در حالیکه آنرا در جیب میگذاشت تشکر کرد و از او خواست که سلامش را به پدرش برساند. به فروشگاه خود آمد. دو نفری آمدند و نشانیهای گردنبند گمشده خود را دادند. ولی هیچکدام با این گردنبند مطابقت نداشت. مدّتها گذشت و از صاحب آن هیچ خبری نشد. تا اینکه روزی پس از نماز ظهر و عصر پیش خادم مسجد رفت و به او گفت: «چه مشکلاتی در مسجد هست؟ تا یکمیلیون تومن پیش من محل داری!» خادم نرمه گوشش را خاراند و گفت: «فرشهای اینجا کثیفه. اسپلیت خراب شده؛ بلندگو قطع و وصل میشه و یک چندتایی هم لامپ سوخته داریم.» فردای آنروز پس از برآورد قیمت؛ هزینه آنهارا که حدود هفتصدهزار تومان شده بود پرداخت کرد و درخصوص سیصدهزار تومان باقیمانده؛ شب به منزل رفت و با عیال مشورت کرد. عیال گفت: «دختر همسایهمون دم بخته و پدر هم نداره اگه موافقی این پولو به مادرش بدم تا کمکی برای جهیزیهاش بشه.» پیرمرد موافقت کرد و سیصدهزار تومان هم به عیال داد. حالا گردنبند مال آنها شده بود. همسرش در مهمانیها به گردن میبست و لذت میبرد. مدّتها گذشت تا اینکه آخرین فرزندشان از سربازی آمد و از پدر تقاضای لبتاپ کرد. پیرمرد هرچه طفره رفت و ندارم ندارم کرد؛ پذیرفته نشد و عیال هم به حمایت پسرش چکش کاری میکرد. تا اینکه پیرمرد به یکباره یاد گردنبند افتاد و به عیال گفت: «اگه خیلی دلت میخواد برو اون گردنبند رو بیار ببرم بفروشم تا واسه شازده پسرت لبتاپ بخرم.» عیال گردنبند را آورد و پیرمرد آنرا پیش دوستش حاجحسین زرگر برد و جریان آنرا تعریف کرد. حاجحسین گردنبند را گرفت و از پشت عینک ذرّهبینیاش آنرا برانداز کرد و سپس سرش را با تأسّف به طرفین تکان داد و گفت: «دوست عزیزم این طلا هندیه؛ و فقط هم ما زرگرها متوجه میشیم.» پیرمرد قلبش را ماساژ داد و گفت: «یعنی چه که هندیه!» حاجحسین لبخندی زد و گفت: «یعنی اینکه عین اصلیه و فوقش صدهزار تومن بیارزه.» پیرمرد آب دهانش را قورت داد و با چهرهای درهم گفت: «حاجی جان! خوب نگاهش کن؛ این صاحابمرده یکمیلیون واسه من مایه داره!» حاجحسین خنده بلندی کرد و گفت: «حالا مگه چی شده؟ اینبار ملایک نقارهها را واسه تو میزنند.» *
* گویندوقتی خسیسی خیرات کرد، چند ملکه در عرش نقاره میزنند.