باران تندی میآمد. دستهایم از سرما سرخ شده بود. با هر جان کندنی بود رسیدم. چادرم خیس آب شده بود. مش قنبر مثل همیشه گوشهای ایستاده بود و چپق میکشید. با سر سلام دادم. جلو آمد. سری تکان داد و شمرده شمرده گفت: «محبوب! بجنب. امروز باید تنها کار کنی مهری نمیاد. اگه مردی یا پسری آوردن که خودم میشورم ...»
چت از طریق واتساپ