اسب بعد از چند بار خوابیدن و بلند شدن در نهایت با نالهای دردناک و از اعماق وجود بر زمین خوابید و دیگر بلند نشد. درد امانش را بریده بود و مدام پهلو به پهلو عوض میکرد.
چت از طریق واتساپ
اسب بعد از چند بار خوابیدن و بلند شدن در نهایت با نالهای دردناک و از اعماق وجود بر زمین خوابید و دیگر بلند نشد. درد امانش را بریده بود و مدام پهلو به پهلو عوض میکرد.
بلیتهای از پیش فروخته شده، خبر از شبی پرجمعیت میداد. کلودیا جزو اولین نفرهایی بود که وارد سالن میشد. دیوارهای بلندی که با کاغذهای طلایی پوشیده شده بود، در کنار پردههای قرمزِ مخمل، زیبایی سالن را بیشتر کرده بود. گویی بار اولش بود که آنجا میآمد؛
در کافه بازشد و زنی حدودا پنجاه ساله وارد شد.راهش را از بین خریداران طبقه ی اول باز کرده واز پله ها بالا رفت.برای پیشخدمت سری تکان داده و پشت میزهمیشگی اش نشست.کتابش رااز کیفش بیرون کشیده و روی میزگذاشت.
من خوشحال بودم و خوشحال میمانم .درست برعکس پدرم که شاد نبود.که نمیخندید. که از اول صبح یک روز آفتابی یا بارانی کل روزش را از بر بود .هر روز دفتر نقاشی زرد رنگش را روشن میکرد و خودش را حبس در ایستگاه خراب شده میدید.
تن به جان آمده اش را پرت کرد توی وانت و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. چشمهایش را بست و گریه ی بی اختیارش را به شیشه های دودی تیره پاشید. موبایلش زنگ می خورد. می دانست بهناز را خیلی نگران کرده که از صبح هیچ خبری از خودش نداده بود. موبایل ساکت شد و لحظه ای بعد دوباره زنگ خورد. نفس عمیقی کشید. چند بار گلویش را صاف کرد تا رد گریه را از صدایش پاک کند
گوشۀ پرده را بالا داد دوباره همان سایه را دیدکه از روی دیوار به داخل حیاط پرید و به سمت اتاق پسر و تازه عروسش رفت؛چند شبی بود که متوجۀ این سایه شده بود . صدای گریۀ کودک او را به خود آورد، به سمتش رفت، شیشه شیر را به دهانش داد ،کودک سیر که شد دوباره به خواب رفت.