با صدای وحشتناکی متوقف می شوم. ماشین من با قدرت هرچه بیشتر به جسمی سخت برخورد کرده است.
چت از طریق واتساپ
با صدای وحشتناکی متوقف می شوم. ماشین من با قدرت هرچه بیشتر به جسمی سخت برخورد کرده است.
زنی با بارانی قرمز، همان کسی که مرا درگیر رازِ پنهان خود کرده، هر روز، رأس ساعت چهار، وارد کافه میشود. با چکمههای پاشنه بلند، پلههای چوبی کافه را یکییکی بالا میرود و در جایگاه همیشگیاش، پشتِ میزی که روبهروی تک پنجره قدی قرار دارد، مینشیند.
۱
صبح هر دو ساکت روی صندوق تمرهندی در گوشهای از لنج نشسته بودند، ملوانها کیسههای برنج و صندوقهای تمر و چای را به لنج میبردند، دریای آرام او را آشفته میکرد.
مرد نگاهی به اطرافش انداخت. تمام آنچه از این زندگی طولانی جمع کرده بود، همین اتاق رنگ و رو رفته با یک فرش کهنه و قدیمی بود.
با سیم ظرفشویی افتادهبود جان قابلمهی بزرگ و داشت سوختگی ته آن را از بین میبرد. دستکش قرمزرنگش پُر بود از لکههای سیاهِ بزرگ. سینک که دو لنگه بود، در لنگهی راستش، چند استخوانِ گوسفند دیدهمیشد که کمی آغشته به خون بود.
خبر بدبختی آدمها و جنایات و اتفاقات را در روزنامه میخوانی و گاهی خبر خوشبختی آدمها. خبر سیل، زلزله، پسرکشی، قتل خبر سقوط هواپیما و بالارفتن قیمت ارز. خبرها غمگینت میکنند و گاهی تا عمق جانت را میسوزانند اما هیچیک از این دردها دیری نمیپاید. فراموش میشود. خبرها یکی چند روز تیتر اول روزنامهها و جزء پربازدیدترین پستهاست و اما بعد از آن به راحتی به تاراج زمان میروند.