انگشتان کوچکش را دور انگشتان مادر، پیچیده بود و با هر نفسی که میکشید، رعشهای بر اندام خستهٔ زندگی میانداخت چند قدمی که بر میداشت عروسک کوچکش را که نامش را "صورتی" گذاشته بود به دست مادر میسپرد و بافت گیسوانش را مرتب میکرد.
چت از طریق واتساپ
انگشتان کوچکش را دور انگشتان مادر، پیچیده بود و با هر نفسی که میکشید، رعشهای بر اندام خستهٔ زندگی میانداخت چند قدمی که بر میداشت عروسک کوچکش را که نامش را "صورتی" گذاشته بود به دست مادر میسپرد و بافت گیسوانش را مرتب میکرد.
اواخر پاییز بود، بعدازظهرِ آذرماه سردی که تمام برگها را از روی درختان پاک کرده بود، پرندگان دسته جمعی روی شاخهها پف کرده، گربهها روی کاپوت ماشینها لمیده و کوچه در سکوت سنگینی به چرت رفته بود. با بسته شدن در آهنیِ حیاط و پیچیدن ارتعاشِ صدایش، پرندگان از روی شاخههای لخت پریدند، گربهها زیر ماشینها پناه گرفتند و تنها برگ زرد کم جان، از بزرگترین درخت توت کوچه هم افتاد.
داخل هر سوراخسنبهای که به عقل ناقصم میرسید سرک کشیدم بلکه دوقران اسکناس به قصد کرایهٔ راه بیابم و بتوانم سراغ صاحبکار اهل انصافم بروم و طلبم را از وی خواهان شوم. متأسفانه دریغ از یک شاهی پول سیاه توی آن خانهٔ ۰۰۰خانه که چه عرض کنم صد شرف به امین آباد.
با صدای افتادن پستانک بر روی زمین قاسم، سرایدار ساختمان که در حال آب دادن به باغچه بود سرش را بالا آورد و خانم نظری را در بالکن طبقه سوم دید که به سمت حیاط خم شده و با دیدن قاسم سرش را قاپید.
در پیله ای بنام رحم مادر، خودم را شناور می دیدم. از صدای قلبش احساس آرامش میکردم. میچرخیدم ومی خندیدم ومیرقصیدم،البته باید بگویم که مواظب بندِ نافم بودم ،نکند که پاره شود و تمام زندگی ام فنا شود!!
در حال دور دور در اینستا، اگهی مسابقه بلندترین فریاد، توجهم را جلب کرد. داخل پیج رفتم و عده زیادی را در حال داد زدن دیدم. جریان از این قرار بود که هرکس بتواند بلندترین و طولانیترین فریاد را از گلو خارج کند، صاحب جایزه نقدی سه میلیارد تومان میشود. برای یکی مثل من که سه تا پشه هم ته جیبش ندارد. این همه پول یک گنج واقعی به حساب میاید. آدرس را برداشتم و با مترو به محل رسیدم.