غزل غزلها که از آنِ سلیمان است/ احمد شاملو/ میترا قاضوی

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در بانک مقالات ادبی

mitra ghazavi بمی گویند زبان‌حیوانات می‌دانست سلیمان:­ فرمانروای شناخته و ناشناخته‌ها، پیامبر معجزات که زمان را درمی نوردید ومکان‌را هم، با جلال و شکوه و شوکت وحشمتی بی نظیر، که امروزه افسوس تنها آوازه‌اش ما را مانده است و بس؛ که گفته‌اند و به درستی هم گفته‌اند که: نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان ...

 

 شنیده‌ایم، پس به جستجویش برمی آییم در کلام که خدایش هزاران سال پس ازاو چنین گفت: "درآغازکلمه‌بودوکلمه‌نزدخدابودوکلمه خدا بود "*

 در امثال وجامعه می‌خوانیم اش و شگفتا که در غزل غزل‌ها بازش‌می یابیم:

 با سری که از شبنم و زلفی که از ترشحات شب پُر است.

از خود می‌پرسیم: چگونه می‌توان پیامبر بود و از عشقی چون این سخن گفت؟

گویا پیامبر معجزات می‌خواهد که این بار در غزل غزل‌های اش با معجزه‌ای اما از جنسی دیگر، غافلگیرمان کند.

 اینک سلیمانِ غزل‌هاست که پرده ازرخ برمی‌گیرد و نقش‌های گوناگون می زند و رنگ‌های متفاوت، گاه محبوب می‌شود تاشگفت زده‌مان کند و گاه محبوبه‌ای است که بر می‌آشوبدمان وگاهی‌هم دخترانی است از جنس اورشلیم،­ بیدارو هشیار تا وجدان عشق را مگر، برایمان بازتاباند.

 درغزل غزل‌ها ازکلام سلیمان ازهمان‌آغاز معجزه می‌تراود و ازپی خویش می‌کشاندمان چنان که محبوبه‌ی غزل‌ها را عطرجان ونامش!

محبوبه:

 عطرهای تو بوی خوش دارد و اسم تو مثل عطر ریخته شده

 می‌باشد ..... بنابراین دوشیزگان تو را دوست می‌دارند

 مرا بکش تا در عقب تو بدویم

 (کتاب مقدس / غزل غزلهای سلیمان 1:3-4)

 " که تو را

 بر اثر بوی خوش جان ات

 تا خانه به دنبال خواهم آمد "

 (غزل غزل‌های سلیمان سرود اول/ شاملو)

شاید هیچ کس جز سلیمان نتوانسته باشد که با زیبایی و لطفی بدین گونه تمام، نگاهمان را به عمق عشقی زمینی – فرازمینی (زمینی – آسمانی) بکشاند.

محبوب و محبوبه است سلیمان.

 محبوبه که سیه فام است و جمیل، محبوب خود را از شراب نیکوتر می‌خواند و از اشتیاق او و به حجله در آمدنش شکفته می‌شود:

 اینک پادشاه من است

 که مرا به حجله پنهان خود در آورد!

 سراپا لرزان

 اینک منام

 که از اشتیاق او شکفته می‌شوم!

 (غزل غزل‌های سلیمان / سرود نخست / شاملو)

محبوبه نمی‌تواند به آسانی محبوب خود را بیابد، محبوب هم.

نه معشوق در دسترس است و نه معشوقه.

معشوقه را که برادرانش به نگهبانی تاکستان گماشته‌اند سرِ نگهبانی از تاکستان خویش نیست که او خود تاکستانِ سلیمان است و از شوق دیدار اوست که پای از سر نمی‌شناسد، پس از معشوق می‌خواهد که اورا از خود به هنگام چرا نشانی دهد تا آواره‌اش نشود و محبوب او را می‌گوید که رمه‌ها را پی گیرد و مسکن شبا نان را.

 آنگاه که در می‌یابیم محبوب، طبله مُری است خوابیده در پستان‌های محبوبه

محبوب من، مرا مثل طبله‌ی مُرّ است که در میان پستان‌های من می‌خوابد.

 (کتاب مقدس/ غزل غزلهای سلیمان/ 1:13)

 و محبوبه خوشه‌ی بان را به یاد محبوب می‌آورد:

" محبوب من، برایم مثل خوشه بان در باغ‌های عین جدی می‌باشد."

 (کتاب‌مقدس/غزل غزلهای سلیمان/ 1:14)

 و او از خود به در شده آواز سر می‌دهد که:

محبوب:

اینک تو زیبا هستی‌ای محبوبه من، اینک تو زیبا هستی و

چشمانت مثل چشمان کبوتر است.

 (کتاب مقدس/ غزل غزلهای سلیمان /1:15)

و محبوبه به یاد می‌آورد که بر تخت سبزه و چمن با محبوب خوابیده آن جا که دیوار سرو و سقف صنوبر مآوایشان بوده:

محبوبه:

 اینک تو زیبا و شیرین هستی‌ای محبوب من و تخت ما هم سبز است.

 (کتاب مقدس غزل غزلهای سلیمان /1:16)

محبوب:

تیرهای خانه ما از سرو آزاد است و سقف ما از چوب صنوبر

 (کتاب مقدس غزل غزلهای سلیمان//­1: 17)

 

 " نگاه کن که سرسبزی چمن چگونه به آرامیدنمان می‌خواند! آنک چمن: که زفاف ما را بستر خواهد شد و درختان سدر سایبان و بامی که پناهمان دهد و این سروها که به چشم زیباست ستون‌های خانه ما خواهد شد."

 (غزل غزل‌های سلیمان / سرود دوم/ شاملو)

از خود می‌پرسیم پس چگونه و چراست‌این دشواری‌ها دردیدار؟

و چگونه و چراست که محبوب (درخت سیب یگانه‌ای در جنگل) که محبوبه در سایه‌اش به شادمانی نشسته و کام اش به میوه او شیرین شده است برای دیدار محبوبه غزال یا بچه آهویی را می‌ماند، در پسِ پشت دیوار و از پنجره‌های مشبک وی را به تماشا می‌ایستد و آواز می‌دهد؟

 محبوبه:

محبوب من مانند غزال یا بچه آهو است اینک او در عقب دیوار ما ایستاده، از پنجره‌ها می‌نگرد و از شبکه‌ها خویشتن را نمایان می‌سازد. محبوب من مرا خطاب کرده، گفت: " ای محبوبه من و ای زیباییِ من برخیز و بیا. زیرا اینک زمستان گذشته و باران تمام شده و رفته است..... درخت انجیر میوه خود را می‌رساند و موها گل آورده، رایحه خوش می‌دهد. ای زیبایی من، برخیز و بیا. "

 (کتاب مقدس/ غزل غزلهای سلیمان/ 2:9 -13)

   

"محبوب جانِ من آهو بچه‌ای نوسال است که شیر از پستانِ ماده غزالان می‌نوشد.

در پس دیوار ما ایستاده

از دریچه می‌بیند، از پسِ چفته‌ی تاک

و مرا می‌خواند."

"- برخیز ای نازنین من! ای زیبای من!- و به سوی من بیا.

 

 (غزل غزل‌های سلیمان/ سرود نخست / شاملو)

 

چگونه‌اند این فاصله‌های دشوارِ دیدار؟ چگونه است که محبوب از آنِ محبوبه است و محبوبه از آنِ محبوب، امّا چون محبوبه او را شبانگاه در بسترخود می‌جوید نمی‌یابد؟ پس به جستجوی‌اش برآمده و از گزمگان سراغش می‌گیرد و چون در می‌یابدش به "حجله‌ی پنهان اش در می‌آورد."

دوری‌ها بسیار اند وبرآمدن بر فاصله‌ها دشوار. محبوب و محبوبه اما، وصل را به خویش هم به عین دیده‌اند

(گرچه پنهان) و هم به خیال و دررویا.

”شبانگاه در بستر خود او را که جانم دوست می‌دارد طلبیدم. او را جستجو کردم امّا نیافتم. گفتم الان برخاسته، درکوچه ها و شوارع شهر گشته، او را که جانم دوست می‌دارد خواهم طلبید. او را جستجو کردم امّا نیافتم...از ایشان چندان پیش نرفته بودم که او را که جانم دوست می‌دارد یافتم و او را گرفته و رها نکردم تا به خانه‌ی مادرر خود و به حجره‌ی والده‌ی خویش در آوردم."

 

 (کتاب مقدس/ غزل غزلهای سلیمان/3: 1-4)

 

"...و او راگرفته رها نکردم. تا به خانه‌ی مادرِ خود بردماش به حجله‌ی پنهان زنی که مرا در سینه‌ی خویش حمل کرده است.-

و او مرا شد

و من او را شدم به تمامی."

 

 (غزل غزل‌های سلیمان/سرود سوم/شاملو)

وآن گاه گویا محبوبه به رویا داماد خویش می‌بیند که مثل ستون‌های دود از بیابان بر می‌آید، آراسته

به مُرّ و بخور و معطّر به همه‌ی عطریات تاجران!

" اینک تخت روان سلیمان است که شصت جبّاراز جبّاران اسرائیل به اطراف آن می‌باشند....

ای دختران صهیون بیرون آیید و سلیمان پادشاه را ببینید با تاجی که مادرش در روز عروسی وی و در روز شادی دلش آن را بر سر وی نهاد.

 (کتاب مقدس/ غزل غزلهای سلیمان/3: 7 و 11)

"اینک تخت روان ِ شاه سلیمان است با شصت جنگاور.

گزیده از تمامی یلان اسراییل به گرد اندرش...

هان شتاب کنید ای دخترانِ صهیون شتاب کنید!

شتابان از خانه‌های خویش به درآیید!

به تحسین و تماشا آیید، نه شاه سلیمان را کبکه اش را

بل آن را که بسی نیکوتر از سلیمان است: پادشاه محبت را به تماشا آیید، آراسته به تاجی که مادرش به روزِ همایونِ عروسی ما بر بر سر او نهاد.

ای روزِ زفاف، روزِ شکوفاییِ دل‌ها!..."

 

 (غزل غزل‌های سلیمان/سرود سوم/شاملو)

 

و محبوب پاسخ می‌دهد:

 

".... ای محبوبه من تمامی تو زیبا می‌باشد. در تو عیبی نیست...

ای خواهر و عروس من دلم را به یکی از جشمانت و به یکی از گردن بندهای گردنت ربودی. ای خواهر و عروس من محبت‌هایت چه بسیار لذیذ است. محبت‌هایت از شراب چه بسیار نیکوتر است و بوی عطرهایت از جمیع عطرها...."

 

 (کتاب مقدس/ غزل غزلهای سلیمان/4: 7 و 9-10)

و اینک سلیمان است پادشاه محبت که بی پروا پرده ازماهیت عشقی برمی دارد که هم زمین را می‌شناسد و می‌خواهد و هم سر به آسمان می‌ساید.

محبوب و محبوبه را هم به جسم نیاز است و هم بی نیاز از آن‌اند، که از هم چیزی فراتر می طلب‌اند، چیزی که از جسم می‌آید و از آن برتر می‌شود و بالاتر می‌رود؛ تا آنجا که محبوب که بارها محبوبه را چنین توصیف کرده:

لب‌هایت مثل رشته قرمز و دهانت جمیل است...

دو پستانت مثل دو بچه توام آهو می‌باشد که در میان سوسن‌ها می‌چرند.

ای عروس من، لب‌های تو عسل را می‌چکاند. زیر زبان تو عسل و شیر است و بوی لبانت مثل بوی لبنان است.

این قامت تو مانند درخت خرما و پستانهایت مثل خوشه‌های انگور و بوی نفس تو مثل سیبها باشد..

 (کتاب مقدس/ غزل غزلهای سلیمان/4: 3 و 5 و 11 7: 7)

 محبوبه را جای جای خواهر خود هم می‌نامد و می‌خواهد:

ای خواهر و عروس من، به باغ خود آمدم

ای خواهر و عروس من دلم را به یکی از چشمانت و به یکی از گردن بندهای گردنت ربودی..

ای خواهر و عروس من محبت‌هایت چه بسیار لذیذ است...

خواهر وعروس من باغی بسته شده است، چشمه‌ی مقفل و باغی بسته شده است.

 (کتاب مقدس/ غزل غزلهای سلیمان/4: 9- 10 و 12 5: 1)

با من از لبنان بیا ای خواهرم ای هم بستر من!

چه گواراست عشق تو محبوب من ای خواهرم

نوعروس من ای خواهر من

 ای باغ در بسته پریان_ ای سیبستان قفل برنهاده، ای کاریز سرپوشیده

 

 (غزل غزل‌های سلیمان/ سرود چهارم/ شاملو)

و محبوبه که به محبوب خود بارها چنین گفته است:

دهان او بسیار شیرین و تمام او مرغوبترین است.

ای باد شمال، برخیز و ای باد جنوب، بیا بر باغ من بوز تا عطرهایش منتشر شود. محبوب من به باغ خود به یاد و میوه نفیسه‌ی خود را بخورد.

 (کتاب مقدس/ غزل غزلهای سلیمان/4:16 و 5: 16)

چنین هم می‌گوید:

کاش مثل برادر من که پستان‌های مادر مرا می‌مکید می‌بودی، تا چون تو را بیرون می‌یافتم، تو را می‌بوسیدم و مرا رسوا نمی‌ساختند...

 (کتاب مقدس/ غزل غزلهای سلیمان/ 8:1)

 

دریغا دریغا که برادر من نیستی از بطن مادرم!

و رویا روی همه‌ی عالم شیر از پستان‌های مادرم نمکیده‌ای!

می‌توانستم با تو به هرجای در آیم، از یکدیگر بوسه گیریم و به یدیگر بوسه دهیم

بی آن که زهرخند حاسدان برانگیخته شود.

 (غزل غزل‌های سلیمان/ سرود هشتم/ شاملو)

 

می‌شود چنین گفت که عاشق و معشوق را لحظات وصل کم نبوده، که بَل کمیاب، و لحظات فراق اما بسیار بوده است و هم، نایاب. گویا محبتی را تجربه می‌کرده‌اند "ممنوع"! که حشمت سلیمان و کوکبه‌اش را هم حتی یارای مقابله با حصار آن نبوده است.

پس محبوب و محبوبه که بسیار با هم سخن گفته بودند با زبان بدن خویش (ودر پنهان البته)، فراق به سلوکی درونی می‌رساند و همین سلوک ایشان را به تجربه‌ای فراتر از زبان جسم و بدن رهنمون می‌شود؛ و می‌گذاردشان تا نه تنها با زبان جسم که با زبان روح هم، یکدیگر را بخوانند و بدانند! آن جا که تنها، "بودن "و " با هم بودن" است که حرف می زند. با من باش، با تو باشم خواه عروس ام باشی و خواه خواهرم!

 با من باش و با تو باشم خواه مردِ من باشی خواه برادرم!

محبوب من از آنِ من است و من از آنِ وی هستم...

 (کتاب مقدس/ غزل غزلهای سلیمان/2:16)

دلدار من از آن ِمن است به تمامی و من به تمامی از آنِ اویم!

 (غزل غزل‌های سلیمان/ سرود نخست/ شاملو)

محبوب من به تمامی از آن من است و من به تمامی از آنِ محبوبم هستم

پس تمامِ من محبوبِ (محبوبه) من است و من تمامِ محبوبم (محبوبه‌ام).

خواهرش هستم و عروس اش! او برایم کامل است؛ همه‌ی من، همه کسِ من!

برادرش هستم و دامادش! او کامله‌ی من است، همه‌ی من، همه کس ام!

چگونه است محبوب را که شصت ملکه و هشتاد متعه و دوشیزگان بسیار است، زیبا روی آفتاب سوخته‌ی سیه فامی از خود به در می‌برد تا شبانگاه به جستجوی‌اش برآید و به پنهان بخواندش و دزدانه به خلوت اش درآید و محبوبه را هم پروای رسوایی یا تلخی زهرخند حاسدان چنان گران می‌آید که آرزو می‌کند:

 ای کاش مثل برادرم بودی تا چون تو را در بیرون می‌یافتم تو را می‌بوسیدم و رسوایم ­ نمی‌ساختند.

بگذار با تو بگویم که مرا در حرم ِ خویش
شصت دختر از تخمه‌ی پادشاهان است همه با نشان و علامت
و هشتاد مُتعه، و باکره‌گانی بیرون از حد ِ شمار.
اما یگانه‌ی جان ِ من از زمره‌ی آنان نیست:

او کبوتر ِ من، یار ِ بی‌آهوی من است.
آمیزه‌ی فضیلت‌ها، دردانه‌ی مادر ِ خویش، عزیز ِ جان ِ بانوئی‌ست که به دنیاش آورده.
چندان که زنان ِ حرم بازش بینند غریو بردارند:

ای نیکبخت! شادکامی ِ جاودانه از آن ِ تو باد!

 (غزل غزل‌های سلیمان/ سرود ششم/ شاملو)

شصت ملکه و هشتاد متعه و دوشیزگان بیشمار هستند. امّا کبوتر من و کامله‌ی من یکی است. او یگانه‌ی مادر خویش و مختاره‌ی والده‌ی خود می‌باشد. دختران او را دیده، خجسته گفتند. ملکه‌ها و متعه ها بر او نگریستند و او را مدح نمودند.

 (کتاب مقدس/ غزل غزلهای سلیمان/ 6:8 -9)

 

جگونه عشقی است این عشق؟ آیا محبوب را توان آن نیست که محبوبه، معشوقه‌ی خود را چون دوشیزگان بسیار، ملکه‌ها و متعه های فراوان به حرمسرای خود برد و بی پروای رسوایی با او درآمیزد؟ چگونه عشقی است این عشق که حجله‌ی پنهان و دیوارِ سرو و تختِ چمن و سقف صنوبر را می‌طلبد و تالار و خیمه و قصر سلیمان را بر نمی‌تابد!

و این چگونه محبوبه‌ای است که گزند گزمه‌ها و آزار دیده بان ها را به امنِ حرمسرا نمی‌بخشد وتب زده و بیمار از عشق، معشوقی را که جان اش دوست می‌دارد در شهر می‌جوید وگاه می‌یابدش و گاه هم خیر!

.. امّا محبوبم رو گردانیده، رفته بود. چون او سخن می‌گفت جان از من به در شده بود. او را جستجو کردم و نیافتم او را خواندم و جوابم نداد. کشیکچیانی که در شهر گردش می‌کنند مرا یافتند، بردند و مجروح ساختند. دیده بان های حصارها برقع مرا از من گرفتند.

 (کتاب مقدس/غزل غزلهای سلیمان/ 5: 6 -7)

می دانیم که سلیمان زبان حیوانات (غیر) به نیکی می‌دانست؛ در غزل غزل‌های اش اما در می‌یابیم که زبان روح (خودی) را نیک‌تر می‌داند. در غزل‌غزل ها، آبگینه‌ای است سلیمان که گاه معشوق را باز می‌تاباند، گاه معشوقه و گاهی هم دختران اورشلیم را؛ و در موجاموج و کشاکش این سلوک عاشقانه پیامبر عارف گاه با محبوب یکی است و گاه با معشوقه و گاه با اورشلیم و دختران اش. چنانچه تصاویر در هم می‌آمیزند و گاه، یک می‌شوند و گاه، چند! و تو می‌مانی محبوب کدام است و محبوبه کدام و دختران اورشلیم کدام اند؟ وچگونه است هم نوایی دختران اورشلیم با عاشق و معشوق اگر آوازِ یکی تن و روح را بر نمی تا با نند.

دختران اورشلیم:

 از سرود اول با دختران اورشلیم سخن می‌رود، اما سخن را به پاسخ باز نمی‌تابانند. می دانیم که هستند، حضور دارند. آگاه‌اند و دل بیدار و به تمامی خبردار از آنچه محبوب و محبوبه راست. شاهدان عشق‌اند، گواهانی که اعتماد بر ایشان رواست.

 در آغاز محبوبه (آگاه از حضورشان) باایشان سخن می‌گوید بی انتظار پاسخی امّا.

ای دختران اورشلیم! شما را
به غزالان و ماده‌آهوان ِ دشت‌ها سوگند می‌دهم:
دلارام ِ مرا که سخت خوش آرامیده بیدار مکنید
و جز به ساعتی که خود خواسته از خواب‌اش بر نه انگیزید!

 (غزل غزل‌های سلیمان/ سرود نخست/ شاملو)

ای دختران اورشلیم، شما را به غزالها و آهوهای صحرا قسم می‌دهم که محبوب مرا تا خودش نخواهد بیدار نکنید و برنینگیزانید.

 (کتاب مقدس/غزل غزلهای سلیمان 2: 7)

 

 

ای دختران اورشلیم، من سیه فام امّا جمیل هستم، مثل خیمه‌های قیدار و مثل پرده‌های سلیمان.

 (کتاب مقدس/غزل غزلهای سلیمان/1:5)

 

 و از سرود پنجم است که دختران اورشلیم زبان به سخن می‌گشایند و آوای تایید شان رابر وصال (گاه به دعا) می‌شنویم:

ای دوستان بخورید، و ای یاران بنوشید، و به سیری بیاشامید.

خدا را ای دختران اورشلیم!
شما را به جان‌تان و به جان ِ چشمان‌تان سوگند
چون محبوب ِ مرا ببینید از جانب ِ من با او به سخن درآیید
و با او بگوئید که من از درد ِ عشق در آستانه‌ی مرگم!

مگر دلدار ِ تو کیست
و بر دلداران ِ دیگرش چه فضیلت است ای خوبروی‌ترین باکرگان که از این دست سوگندمان می‌دهی؟
به گوی تا بدانیم و آن‌گاه پیغام ِ عشق ِ تو بگذاریم.

 (غزل غزل‌های سلیمان/ سرودپنجم/ شاملو)

 

 ای دختران اورشلیم شما را قسم می‌دهم که اگر محبوب مرا بیابید، وی را گویید که من مریض عشق هستم.

ای زیباترین زنان، محبوب تو از سایر محبوبان چه برتری دارد و محبوب تو را بر سایر محبوبان جه فضیلت است که ما چنین قسم می‌دهی؟

 (کتاب مقدس/غزل غزلهای سلیمان 5: 8-9)

 

 گویا پاسخی که به ایشان داده می‌شود را بسنده می‌یابند، پس هم نوا با محبوبه (معشوقه)، محبوب (معشوق) را می‌طلبند:

دلدار ِ من، از این‌گونه است،
دلدار ِ من
ای تمامی ِ دختران ِ اورشلیم!
چنین است.

اکنون ای خواهر، فرمان ِ تو بر سر ِ ما و بر دیده‌گان ِ ماست.
تنها با ما به گوی‌ای زیباتر از تمامی ِ زیبایان!
دلدار ِ تو از کدامین سوی رفته است.

 (غزل غزل‌های سلیمان/ سرود پنجم/ شاملو)

 

محبوب تو کجا رفته است ای زیباترین زنان؟ محبوب تو کجا توجه نموده است تا او را با تو بطلبیم؟

 (کتاب مقدس/غزل غزلهای سلیمان/ 6: 1)

 

پس از آن دختران اورشلیم با محبوب سخن می گویند و به تایید وی بر زبیایی معشوق مُهر می‌زنند؛ و در نهایت از معشوقه می‌خواهند که برگردد.

این کیست که مثل صبح می‌درخشد؟ و مانند ماه جمیل و مثل آفتاب طاهر و مانند لشکر بیدق دار مهیب

 است؟

 برگرد برگرد ای شولمّیت، برگرد تا بر تو بنگریم.

 (کتاب مقدس/ غزل غزلهای سلیمان/ 6: 10 و 12)

باز آ، باز آ، ای بانوی شولمی!
خدا را خرامان باز آ
خوش می‌خرام تا به تماشای تو بنشینیم!
چرخی بزن تا در همه سویت ببینیم
و به تحسین‌ات زبان بگشائیم!

 (غزل غزل‌های سلیمان/ سرود هفتم/ شاملو)

دختران اورشلیم می گویند:

 این کیست که بر محبوب خود تکیه کرده و از صحرا می‌آید؟

 (کتاب مقدس / غزل غزلهای سلیمان/8:5)

 و مامی گوییم این کیست که محبوبه را تکیه گاه است و او را چون خاتم بر دل نهاده است؟ این کیست وکدام سلیمان است که ملال رابطه با ملکگان و متعه ها و دوشیزگان بسیار را بر نمی تاید و آگاهانه بر هر آنچه که

" باید " پشت پا می زند تا درپنهان وبر تخت چمن و سقف صنوبر شهد رابطه‌ای را بچشد که " نباید"! کیست که در نهایت به آوای محبوبه‌ای، به جان گوش می‌سپارد که از قیودات رهایش می‌خواهد:

ای محبوب من، فرارکن و مثل غزال یا بچه‌ی آهو بر کوههای عطریّات باش.

 (کتاب مقدس/ غزل غزلهای سلیمان/8:14)

- اکنون بگریز ای محبوب ِ من!
لیکن تیز بازآی!
از بلندی‌های عطرآگین به چالاکی ِ آهوان و غزالان ِ تند رفتار
شتابان به سوی من باز آی!

 (غزل غزل‌های سلیمان/ سرود هشتم/ شاملو)

در آغاز از خود پرسیده‌ایم چگونه می‌توان "پیامبر "بود و از عشقی چنین سخن گفت؟ اینک پاسخمان

می‌دهد سلیمان:

 برای سخن گفتن چون این از عشق "باید " که "پیامبر" بود.

*انجیل یوحنا ترجمه هزاره نو،1:1-2