بررسی اسطوره¬ای قصه «گل خندان» «نعیمه زنگنه»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در بانک مقالات ادبی

naeimeh zangenehيكي بود؛ يكي نبود. تاجر معتبر و صاحب نامي بود كه مردم خيلي قبولش داشتند و هر كس پول يا جواهري داشت كه می‌ترسید پيش خودش نگه دارد, آن را می‌برد و پيش تاجر امانت می‌گذاشت. يك روز براي تاجر خبر آوردند «چه نشسته‌ای كه دكان و انبارت سوخت و دار و ندارت دود شد و رفت هوا.»

با اين خبر انگار دنيا خراب شد رو سر تاجر؛ اما جلو مردم خم به ابرو نياورد. شب كه شد به حساب و كتابش رسيدگي كرد. ديد آنچه براش مانده فقط جواب طلبكارها را می‌دهد و براي خودش چيزي نمی‌ماند. تاجر، جارچي فرستاد تو كوچه و بازار جار زد كه هر كس از او طلب دارد بيايد و طلبش را تمام و كمال بگيرد. دو سه نفر از دوستان و آشنايان تاجر به او گفتند «اين چه كاري است كه می‌کنی؟ همه ديدند كه دار و ندارت سوخت و هر چه داشتي تلف شد و كسي انتظار ندارد كه مالش را پس بدهي.» تاجر گفت «من مال مردم خور نيستم. هر طور شده بايد طلب مردم را پس بدهم؛ چون حق الناس بدتر از حق الله است.» طلبكارها صداي جارچي را كه شنيدند، رفتند خانه تاجر و گفتند «اي مرد! مگر مال و اموال تو نسوخته و از بين نرفت كه جارچي فرستاده‌ای اين ور آن ور و از مردم می‌خواهی بيايند طلبشان را بگيرند؟» تاجر گفت «چرا اما آن قدر برايم مانده كه بدهي هام را بدم و زير دين كسي نمانم.»

طلبكارها وقتي اين طور ديدند، يكي يكي و دسته دسته آمدند سروقت تاجر و تاجر حساب و كتاب همه را روشن كرد و آخر سر خانه و اسباب زندگيش را فروخت و داد به طلبكارها؛ طوري كه يك پاپاسي براي خودش نماند.

كار تاجر كم كم از نداري به جايي رسيد كه نتوانست پيش كس و ناكس سردربيارد و دست حلال همسرش را گرفت و دور از مردم رفت كنج خرابه‌ای منزل كرد؛ جايي كه نه آب بود و نه آباداني و نه گلبانگ مسلماني و صدايي به غير از صداي سگ و زوزه شغال نمی‌آمد.

از آن به بعد دوست و آشنا كه سهل است قوم و خویش‌ها هم سراغي از تاجر نگرفتند. حتي خواهر زن تاجر كه در روزهاي خوش صبح تا شب در خانه آن‌ها پلاس بود و براي خودش لفت و ليس می‌کرد، يادي از خواهرش نكرد و يك دفعه نگفت من هم خواهري دارم، شوهر خواهري دارم؛ خوب است برم ببينم كجا هستند و چه جوري روزگار می‌گذرانند.

بگذريم تا زندگي اين زن و شوهر بر وفق مرادشان بود و كيا بيايي داشتند خداوند بچه‌ای به آن‌ها نداده بود، اما تا افتادند به آن روز سياه, زن باردار شد. چند صباحي كه گذشت زن دردش گرفت و به شوهرش گفت «اين طور كه پيداست امشب بارم را می‌گذارم زمين. پاشو برو هر طور شده كمي روغن چراغ گير به یار بريز تو چراغ موشي كه اقلاً ببينم چه كار مي خوام بكنم.»

مرد گفت «اي خدا! حالا كه چندرغاز تو جيب ما پيدا نمی‌شود, چه وقت بچه دادن به ما بود؟ آن وقتت چرا به ما بچه ندادي كه براي خودمان برو بيايي داشتيم و دستمان به دهنمان می‌رسید.»

زن گفت «قربانش بروم؛ خدا لجباز است. پاشو برو بلكه گشايشي تو كارمان پيدا شد و توانستي روغن چراغ گير به یاری.»

مرد پاشد رفت شهر، اما مثل نختاب سر كلاف گم كرده نمی‌دانست چه كار كند. آخر سر رفت تو مسجد؛ سرش را گذاشت روي سنگي و از بس كه فكر كرد خوابش برد.

از آن طرف, زن وقتي ديد مردش برنگشته و درد دارد به او زور می‌آورد, با آه و ناله گفت «خدايا! حالا تك و تنها تو اين خرابه چه كنم؟«كه يك دفعه ديد چهار زن چراغ به دست كه صورتشان مثل برف سفيد بود، آمدند تو خرابه و به او گفتند «ما همسايه شما هستيم.» بعد او را نشاندند سر خشت. بچه را به دنيا آوردند؛ قنداقش كردند. خواباندند كنار مادرش و گفتند «ما ديگر می‌رویم؛ اما هر كدام يادگاري به اين دختر می‌دهیم.»

زن اولي گفت «اين دختر هر وقت بخندد، گل از دهنش بريزد.»

دومي گفت «هر وقت گريه كند، مرواريد غلتان از چشمش ببارد.»

سومي گفت «هر شب كه بخوابد، يك كيسه اشرفي زير سرش باشد.»

چهارمي گفت «هر وقت راه برود، زير پاي راستش يك خشت طلا و زير پاي چپش يك خشت نقره باشد.»

حالا بشنويد از مرد

مرد همان طور كه خوابيده بود در عالم خواب شنيد كسي می‌گوید «پاشو برو كه مشكل زنت حل شده و يك دختر زاييده كه چنين است و چنان است.» مرد خوشحال شد و خودش را تند رساند به خرابه و ديد زنش صحيح و سالم است و يك بچه مثل قرص قمر پهلوش خوابيده. مرد پرسيد «چطور زاييدي؟ كي بچه را به اين خوبي قنداق كرده؟»

زن قصه‌اش را به تفصيل تعريف كرد و مرد كلي غصه خورد كه چرا بي خودي از خانه رفته بيرون و نتوانسته آن چهار زن چراغ به دست را ببيند.

آن شب با خوشحالي خوابيدند و صبح تا از خواب پا شدند، بچه را بلند كردند و ديدند زير سرش يك كيسه اشرفي است و خدا را شكر كردند كه حرف آن چهار زن درست از آب درآمد.

در اين موقع، بچه گریه‌اش گرفت و به جاي اشك، بنا كرد به ريختن مرواريد غلتان.

مرد مقداري اشرفي و مرواريد ورداشت رفت بازار، هر چه لازم داشت خريد. چند روز بعد هم با پول اشرفی‌هایی كه جمع كرده بود، يك دست حياط بيروني و اندروني خوب خريدند و زندگي را به خوبي و خوشي از سر گرفتند.

تمام قوم و خویش‌ها و آشنايان تاجر كه او را به دست فراموشي سپرده بودند كم كم آمدند به دست بوسش و دور و برش جمع شدند. خواهرزن تاجر كه هر وقت صحبت از خواهرش به ميان می‌آمد خودش را می‌زد به كوچه علي چپ و آشنايي نمی‌داد, تا ديد ورق برگشت,، رويش را سنگ پا كرد و رفت افتاد به دست و پاي خواهرش كه «الهي قربانت بروم خواهرجان! اين مدت كه از تو دور بودم از غصه خواب به چشمم نمی‌آمد و شب و روزم قاطي شده بود؛ اما چه كنم كه دست تنگ بودم و نمی‌توانستم باري از دستت وردارم وگرنه خدا می‌داند بي تو آب خوش از گلوم نرفت پايين.»

خلاصه خواهرزن تاجرباز هم پلاس شد تو خانه خواهرش و همه فكر و ذكرش اين بود كه سر نخي به دست به یارد و بفهمد این‌ها از كجا چنين دم و دستگاهي به هم زده‌اند.

چند سالي كه گذشت، تاجر و زنش با خشت‌های نقره و طلا عمارت ديگري ساختند و دادند باغ زيبايي جلوش انداختند و در همه خيابان هاش آب نماهاي سنگ مرمر و فواره طلا كار گذاشتند. بعد آدم فرستادند به اين طرف و آن طرف و از هر رقم گل و گياهي كه در آن ديار پيدا می‌شد اوردند در باغ كاشتند و چنان باغي درست كردند كه هر كس چشمش می‌افتاد به آن فكر می‌کرد بهشت آن دنيا را آورده‌اند اين دنيا.

روزي از روزها، پسر پادشاه آن ولايت داشت می‌رفت شكار كه عبورش افتاد به نزديك باغ تاجر. رفت جلو از در باغ نگاهي انداخت به درون آن و از ديدن آن همه گل‌های رنگ وارنگ و میوه‌های جورواجور تعجب كرد و بي اختيار وارد باغ شد و از باغبان پرسيد «اين باغ مال كيست؟»

باغبان گفت «مال فلان تاجر است.»

شاهزاده مثل آدم‌های خوابگرد راه افتاد تو باغ و همين كه به عمارت نقره و طلا رسيد ماتش برد. با خودش گفت «از پادشاهي فقط اسمش را داده‌اند به ما و جاه و جلالش را داده‌اند به اين تاجر .»

در اين بين چشمش افتاد به دختر چهارده پانزده ساله‌ای كه ايستاده بود رو ايوان عمارت و از قشنگي تا آن روز لنگه‌اش را نديده بود.

شاهزاده يك خرده ديگر رفت جلو تا دختر را از نزديك ببيند؛ اما دختر ملتفت شد؛ به پسر لبخندي زد و رفت تو اتاق.

شاهزاده به گل‌هایی كه از دهن دختر ريخته بود بيرون و در هوا چرخ می‌خورد و می‌آمد پايين, نگاه كرد و هوش از سرش پريد و يك دل نه صد دل به دختر دل باخت و از آنجا يكراست برگشت به قصر خودش؛ مادرش را خواست و گفت «من زن می‌خواهم.»

مادرش گفت «دختر چه كسي را می‌خواهی.» پسر گفت «دختر فلان تاجر را.»

مادرش گفت «پسرجان زن می‌خواهی، اين درست؛ اما چرا دختر تاجر را می‌خواهی؟ مگر دختر قحط است؟ وزراي پدرت هر كدام چند تا دختر دارند يكي از يكي خوشگل‌تر. هر كدامشان را می‌خواهی بگو. اگر آن‌ها را هم نمی‌خواهی, دختر هر پادشاهي را می‌خواهی بگو, حتي اگر دختر پادشاه فرنگ باشد.»

پسر گفت «الا و للا من همان دختر را می‌خواهم.» مادرش گفت «بايد به پدرت بگويم ببينم او چه می‌گوید.» بعد، رفت پيش پادشاه. گفت «پسرت هر دو پاش را كرده تو يك كفش و می‌گوید برو دختر فلان تاجر را برام بگير.» پادشاه گفت «پسر من با فكر و با تدبير است و هيچ وقت حرف بي ربطي نمی‌زند. بگذار هر طور كه دلش می‌خواهد رفتار كند.» زن پادشاه تا اين حرف را شنيد خواستگار فرستاد خانه تاجر. تاجر گل خندان را خواست و به او گفت «دخترم، از طرف پسر پادشاه برايت خواستگار آمده، چه جوابي بدهم؟» گل خندان گفت «هر جوابي كه خودت صلاح مي داني به او بده.» و تاجر خواستگاري پسر پادشاه را قبول كرد.

فرداي آن روز براي بله بران رفتند خانه تاجر و گفتند «پسر پادشاه می‌گوید هر قدر پول می‌خواهید بگوييد تا بفرستيم.»

تاجر گفت «ما به پول احتياج نداريم، همان نجابت پسر پادشاه براي ما بس است.» آن وقت خانواده عروس و داماد شروع كردند به تهيه مقدمات عروسي.

در اين بين خواهرزن تاجر به فكر افتاد به هر دوز و كلكي شده دختر خودش را به جاي گل خندان جا بزند و بفرستد به خانه داماد. اين بود كه او هم شروع كرد به تهيه اسباب عروسي. روزها می‌رفت خانه خواهرش دل می‌سوزاند؛ براي او بزرگ‌تری می‌کرد و شب‌ها دور از چشم اين و آن می‌رفت عين وسايلي را كه براي گل خندان خريده بودند، براي دخترش می‌خرید.

روزي كه مجلس عقد برگزار شد، پسر پادشاه فهميد عروس خنده‌اش گل خندان، گریه‌اش مرواريد غلتان، زير قدم راستش خشت طلا، زير قدم چپش خشت نقره و هر شب هم زير سرش يك كيسه اشرفي است و از آن به بعد عشق و علاقه‌اش به او بيشتر شد.

يك ماه بعد از عقد، پسر شاه تخت روان و جواهرنشان فرستاد كه عروس را با آن به یارند به قصر او. تخت روان به خانه عروس كه رسيد، ولوله‌ای برپا شد كه چه كنيم؟ چه نكنيم؟ و چه كسي همراه عروس در تخت روان بنشيند.

خاله عروس خودش را انداخت جلو و گفت «تا خاله جان عروس هست به كس ديگري نمی‌رسد. من آرزوي چنين روزي را داشتم و خدا را شكر كه نمردم و اين روز را ديدم.» اين طور شد كه خاله عروس و دخترش رفتند نشستند بغل دست عروس و تخت روان راه افتاد به طرف قصر شاهزاده.

تخت روان را كه از خانه تاجر بيرون بردند، خاله عروس شيشه دوايي از جيبش درآورد داد به گل خندان و گفت «خاله جان اگر می‌خواهی هميشه سفيد بخت بماني از اين دوا را بخور.»

گل خندان دوا را گرفت و هرتي سر كشيد. كمي كه گذشت, گل خندان گفت «خاله جان! نمی‌دانم چرا يك دفعه از تشنگي جگرم گر گرفت.» خاله گفت «چيزي نيست طاقت به یار.» گل خندان گفت «دارم از تشنگي می‌میرم؛ يك كم آب برسان به من.» خاله گفت «اينجا تو اين صحرا آب از كجا به یارم؟» كمي بعد، گل خندان گفت «تو را به خدا هر طور شده به من آب بده كه دارم می‌میرم.» خاله گفت «اگر آب می‌خواهی بايد از يك چشمت بگذري.» گل خندان گفت «می‌گذرم!» خاله يك چشمش را درآورد و به جاي آب كمي شوراب به او داد. گل خندان شوراب را خورد و بيشتر تشنه‌اش شد. گفت «خاله! خدا انصافت بدهد، چي بخوردم دادي كه تشنه‌تر شدم. زود آب برسان به من والا می‌میرم.» خاله‌اش گفت «اگر باز هم آب می‌خواهی بايد از آن چشمت هم بگذري.» گل خندان كه از زور عطش مثل مرغ سركنده بال بال می‌زد، گفت «به جهنم! از اين يكي هم گذشتم.» خاله آن چشمش را هم درآورد و در بين راه گل خندان را انداخت تو يك چاه و دختر خودش را نشاند جاي او. يك خرده گل خندان هم زد دور چارقدش و يك كيسه اشرفي و سه چهار تا خشت نقره و طلا را كه براي روز مبادا تهيه كرده بود، گذاشت دم دست.

به قصر داماد كه رسيدند, كس و كار پسر پادشاه و غلام‌ها و كنيزها آمدند پيشواز و تا چشمشان افتاد به گل‌های خندان دور و بر چارقد عروس، خوشحال شدند. مادر عروس هم با تردستي خشت‌های طلا و نقره را زير قدم‌های عروس گذاشت و طوري هنر دخترش را به رخ اين و آن كشيد كه كنيزها و غلام‌ها يك صدا كل كشيدند و براي اينكه كسي عروس را چشم نزند، يكي يكي چنگ اسفند ريختند رو آتش. پسر پادشاه ديد اين دختر مثل اولش دلچسب نيست و آن جلوه‌ای را كه سر سفره عقد داشت، ندارد. از اين گذشته, اصلاً نمی‌خندد كه از دهانش گل بريزد. يك شب، دختر را يك خرده قلقلك داد. دختر آن قدر خنديد كه نزديك بود از زور خنده روده بر شود. پسر پرسيد «پس كو آن گل‌های خندانت؟» دختر همان طور كه مادرش يادش داده بود، جواب داد «هر چيزي موقعي دارد.» پسر پرسيد «آن كيسه اشرفي چي شد كه قرار بود هر شب زير سرت باشد؟» دختر باز هم جواب داد «هر چيزي موقعي دارد.»

 روز بعد، به بهانه‌ای دختر را گريه انداخت و ديد گریه‌اش هم مثل بقية آدم‌ها اشك است. گفت «پس كو مرواريد غلتان؟» دختر باز حرفش را تكرار كرد و گفت «هر چيزي موقعي دارد.»

خلاصه پسر پادشاه فهميد رودست خورده و اين دختر همان دختري نيست كه می‌خواست و از غصه دنيا پيش چشمش تيره و تار شد. روز و شب از فكر كلاهي كه سرش گذاشته بودند نمی‌آمد بيرون و خون خونش را می‌خورد؛ اما از خجالتش دندان رو جگر گذاشت و مطلب را با مادرش يا كس ديگري در ميان نگذاشت.

این‌ها را تا اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از سرگذشت دختر اصل كاري. گل خندان سه روز توي چاه ماند. روز چهارم باغباني از آنجا رد می‌شد كه ديد از ته چاه صداي ناله می‌آید. فهميد آدم بخت برگشته‌ای افتاده تو چاه. رفت طناب آورد؛ يك سرش را بست به كمرش و يك سرش را داد به دست وردستش و رفت پايين. ديد دختري با سه تا كيسة اشرفي تو چاه است. دختر و کیسه‌های اشرفي را ورداشت و آورد بيرون. از دختر پرسيد «تو كي هستي و اين کیسه‌های اشرفي اينجا چه كار می‌کند؟» گل خندان ماجراش را از اول تا آخر براي باغبان شرح داد. باغبان گفت «ديگر اين حرف‌ها را به هيچ كس نگو تا ببينم چه پيش می‌آید.» و گل خندان را برد تو باغ خودش. روز بعد، دختر خنديد و يك خرده گل خندان از دهنش ريخت بيرون. باغبان گل‌ها را جمع كرد؛ رفت نزديك قصر پسر پادشاه و فرياد كشيد «آي گل خندان می‌فروشم.» خاله صداي باغبان را شنيد. از قصر آمد بيرون و صدا زد «آهاي عمو گل‌ها را چند می‌فروشی؟» باغبان گفت «با پول نمی‌فروشم؛ با چشم می‌فروشم.» خاله گفت «من هم با چشم با تو معامله می‌کنم.» بعد، رفت يكي از چشم‌های گل خندان را آورد داد به باغبان و به جاي آن چند تا گل خندان گرفت. باغبان چشم را برد داد به گل خندان و او هم آن را گذاشت تو كاسه چشمش. گل خندان خيلي خوشحال شد؛ چون حالا ديگر يك چشم داشت و می‌توانست همه چيز را ببيند. فرداي آن روز، گل خندان كم گريه كرد و چند مرواريد غلتان از چشمش غلتيد پايين. باغبان مرواريدها را ورداشت برد دور و بر قصر شاهزاده و صدا زد «آهاي! مرواريد غلتان می‌فروشم.» خاله تا صدا را شنيد، از قصر آمد بيرون و گفت «آهاي عمو مرواريدها را چند می‌فروشی؟» باغبان گفت «با پول معامله نمی‌کنم. با چشم معامله می‌کنم.» خاله گفت «من هم به تو چشم می‌دهم.» و رفت آن يكي چشم گل خندان را آورد داد به باغبان و به جاش سه چهار تا مرواريد غلتان گرفت و خيلي خوشحال شد كه مرواريد غلتان افتاده به چنگش. باغبان آن يكي چشم را هم بد داد به دختر و او هم آن را گذاشت تو كاسه چشمش و مثل روز اول صحيح و سالم شد. بعد, با خشت‌های نقره و طلا قصري ساخت عين قصري كه قبلاً پدرش ساخته بود.

پسر پادشاه كه ديگر چشم ديدن زنش را نداشت, وقت و بي وقت از قصر می‌زد بيرون و بي تكليف به اين طرف و آن طرف می‌رفت و وقت گذراني می‌کرد. روزي گذرش افتاد به باغي كه گل خندان در آن بود. رفت تو و ديد اين باغ با باغ تاجر مو نمی‌زند. در باغ راه افتاد. به عمارت كه رسيد ديد همان دختري كه در عمارت تاجر بود, نشسته تو ايوان. با خود گفت «مگر اين دختر را من نگرفتم؟» آن وقت چشماش را ماليد و فكر كرد شايد همه این‌ها را دارد در خواب می‌بیند؛ اما به باغبان كه رسيد، فهميد هر چه را كه می‌بیند در بيداري است. از باغبان پرسيد «اين باغ مال كيست؟» باغبان همه‌ی ماجرا را برای او تعریف کرد. پسر پادشاه فوري فرستاد پدر و مادر دختر و كس و كار خودش را خبر كردند و همان جا بساط عروسي را پهن كرد و هفت شبانه روز زدند و رقصيدند و خوردند و نوشيدند. بعد، آن قصر را گذاشت براي باغبان و دست گل خندان را گرفت و برد به قصر خودش. شاهزاده فرستاد خاله گل خندان را آوردند. گفت «اي بدجنس! در حق اين دختر نازنين اين همه ستم كردي و عاقبت دستت رو شد. حالا بگو ببينم اسب دونده می‌خواهی يا شمشير برنده؟» خاله وقتي ديد ديگر كار از كار گذشته و عمرش به سر آمده, گفت «شمشير برنده به جان خودتان، اسب دونده می‌خواهم.» پسر پادشاه داد گيس خاله را بستند به دم اسب و اسب را ول كردند به صحرا.

تحلیل داستان براساس اسطوره

گل خندان مانند زن در مرحله پرسفون جوان همچون زیبای خفته یا سفید برفی است؛ نسبت به جنسیت خویش در خواب و بی هوشی است و منتظر است شهزاده‌اش از راه برسد و او را از خواب بیدار کند. بسیاری از پرسفون ها سرانجام به بیداری جنسی می‌رسند و درمی یابند که زنانی پرشوراند، تحت تاثیر اصرار و یقین مرد و همچنین فشار باورهای فرهنگی است که دختر سرانجام تن به ازدواج می‌دهد

ازدواج معمولاً پدیده‌ای است که برای زن پرسفونی اتفاق می افتد. تحت تاثیر اصرار و یقین مرد و همچنین فشار باورهای فرهنگی است که دختر سرانجام تن به ازدواج می‌دهد. (شینودا بولن، ص 276: 1394)

جادو در این قصه‌ها همانند دیگر نمونه‌ها به دو دسته جادوی سفید و جادوی سیاه قابل تقسیم است. هنگامی که این نیرو در اختیار قهرمان برای رفع چالش باشد، قدرتی سپند، مقدس و اهورایی برشمرده می شودو هنگامی که این نیرو در اختیار ضدقهرمان بود، اهریمنی و خطرناک است. کنش جادوی سیاه چالش زایی است و قهرمان به یاری جادوی سفید به مقابله با آن می‌پردازد.

چشم معادل نمادین خورشید است. چشم‌های گل خندان که نمودی از خورشید است از حدقه در آورده می‌شود.

 بعد از اینکه چشمان گل خندان را در می‌آورند او را به چاه می‌اندازند. غار یا چاه محل فرورفتن خورشید- جهان زیرین است. و می‌تواند دختر نمادی از گیاه باشد قصه باتوجه به طبیعت، بیانگر دوره‌ی تجربه‌ی کشاورزی است. گیاه در خاک می‌میرد و دوباره با جوانه زدن متولد می‌شود. چگونگی رویش و سبز شدن و به بار نشستن گیاه، کشف ارتباط ارگانیک و ناگزیر دانه و خاک و آب و آفتاب، به احتمال زیاد برای انسان، الگویی از ضرورت به سر بردن در تاریکی، پیوستن با آب و رفتن به سوی همسر خورشید سان است تا امکان باروری و ادامه‌ی نسل را برای او میسر سازد. (مینو امیرقاسمی، 1391: 154)

اقامت دختر در غار یا هرجای تاریک می‌تواند مظهر تمامی دخترانی باشد که باید مراحل گذر بلوغ را سپری کنند. چاه را نماد شناخت می‌دانند که جداره آن راز است و عمق آن سکوت. البته منظور سکوتی ناشی از فرزانگی اشراقی است. مرحله والای رشد معنوی و تسلط بر نفس. چاه نماد آگاهی و در ضمن نمایانگر انسانی است که به آگاهی و شناخت رسیده است (شوالیه گربران،1384: 485)

موتیف مرگ و نوزایی یکی از متداول‌ترین کهن الگوهای موقعیت است که نتیجه تشبیه و انطباق چرخش طبیعت با گردش حیات می‌باشد. بدین ترتیب صبح گاه و هنگام بهار نشانگر زایش، جوانی یا نوزایی، و غروب و زمستان نشانه‌ی پیری یا مرگ است. این نظریه کاملاً با نظریه آرکی تایپی یونگ درباره مرگ و نوزایی و بازگشت به رحم مادر شباهت دارد. (سخنور، 1379: 38-37) می‌توان رفتن دختر در غار را به بازگشت به رحم مادر تشبیه کنیم.

حال بپردازیم به شخصیت تیره این داستان: اغلب حضور چهره‌ی دوگانه‌ی- سعد و نحس- بزرگ مادر را در هیئت شاهزاده خانم و کنیز سیاه در این قصه زنی شرور و سیاه و دختر شرور و زشتش می‌توان دید. زمانی که صورت شاهزاده‌ای زیبا یا زنی سیاه به همسری شاهزاده پسر در می‌آیند. گویی دو بخش سرد و سیاه و گرم و روشن زمان (فصل‌ها) هستند. هر یک در دوره‌ای بر تخت سلطنت زمان تکیه می‌زنند و پادشاه به سادگی آنها را یکی می‌پندارد. گل خندان که هم می‌تواند نمودی از خورشید باشد و با فرورفتن در غار و از دست دادن چشمش می‌میرد و غروب می‌کند و نورش را از شاهزاده دریغ می‌کند. با به دست آوردن دو چشمش که به مثابهی خورشید است و بیرون آمدن از غار دوباره طلوع می‌کند و فصل گرما و روشن را به ارمغان می‌آورد.

بعد از سه روز باغبان دختر را پیدا می‌کند. شاید یکی دیگر از قوی‌ترین دلایل طبیعی که در برخی مناطق جغرافیایی منجر به تقدس عدد سه می‌شود تقسیم سال به سه فصل یا سه دوره‌ی اقلیمی باشد. از سوی دیگر در نگاهی به مراحل اساسی رشد و تکامل گیاه، سه مرحله‌ی مشخص توجه را به خود جلب می‌کند. روز اول برگ، روز دوم شکوفه و روز سوم میوه می‌دهد. تولد، حیات و مرگ نیز مرحله‌ی مقدس است. "حضور دختر در باغ، ارتباط دختر را با ویژگی گیاهی نشان می‌دهد."(بهار مختاریان،120:1392) ■