میلرزد تنم
وقتی که میلرزی کرمانشاه
کورد میمیرد ولی نمیشود تسلیم
قصه اینگونه آغاز شد
شعر شد و پیچید:
آسمان تاریک بود
که زمین لرزید
عدهای خواب بودند
که عدهای در خواب
جا ماندند
ماشینها
را پر میکنیم
دلها را خالی
میزنیم به دشت
دشت ذهاب
یا میزنیم به پل
سرپل ذهاب
میزنیم به قصر
قصری که شیرین نیست
که فرهادش خاموش مانده
مثل بیستونی که بی ستون مانده
نیست چیزی اینجا جز آوار
حجم بزرگ ویرانی
هنوز هم
امنترین جای دنیاست
آغوش مادران
زیر آوار نوزاد در بغل
زندگی جاریست
ماشینها خالی میشود
و دلها پر
پر میشود از رنج
پر میشود از غم
اندوه جاریست
لبریز میشویم
و
سر میرویم از درد
ملتی یتیم هستیم
دست در دست هم
به قول سیمین
" دوباره میسازمت وطن
اگر چه با خشت جان خویش"
هر چند
که
آسمان بعضیها
تاریک است
و روشن نخواهد شد
هر گز، هرگز
آسمان آنانی که
بخواب زدهاند خود را
و نمیبینند رنج خلق را