- با لباس؟
- آره فرض کنید که شهیده!
بلندت کردند و گفتند : لا اله ...
گفتم: لازم نیست، فقط آرام...
آرام تو را گذاشتند داخل قبری که به اندازه ی کافی گود بود و جادار.
بیل ها را برداشتند.
گفتم: از پایین شروع کنید از کفش ها
و با خونسردی خیره شدم به خاکی که بر کفش های مشکی ات می ریخت، آن قدر که ناپدید شدند.
بعد به نوبت، شلوار و کت و پیراهن و کراوات سیاه رنگ ات زیر خاک رفتند.
آخر از همه، ریش های انبوه ات بود و آن صورت پریده رنگ که انگار هزار سال ، مرده !
آخرین بیل کار خودم بود، ریختم.
گفتند: قرآن؟
گفتم: لازم نیست.
یکی نمی دانم از کجا گفت: نجات دهنده در گور خفته است
گفتم : اینجا نه گوری است و نه نجات دهنده ای! هیچ وقت هم نبوده!
همگی خندیدیم.بادی نمی وزید سرمایی نبود و کلاغی که بپرد و قاری کند!
خاک گورستان را از لباسم تکاندم و به خانه برگشتم.
بعد از دوش آب گرم روبه روی آینه نشستم ، آرایش غلیظی کردم و رژ قرمز رنگی را که دوست داشتی چند بار محکم به لب هایم مالیدم.
موزیک ملایم، نوشیدنی الکلی و انتظار ، انتظار ...
تلفن زنگ زد،گوشی را برداشتم.
گفتی: سلام
گفتم :سلام، خوبی؟
خندیدی!
خندیدم!