داستانک «تدفین» نویسنده «میترا قاضوی»

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در مطالب عمومی

mitra ghazavi

- با لباس؟

- آره فرض کنید که شهیده!

بلندت کردند و گفتند : لا اله ...

 

گفتم: لازم نیست، فقط آرام...

 آرام  تو را گذاشتند داخل قبری که به اندازه ی کافی گود بود و جادار.

بیل ها را برداشتند.

گفتم:  از پایین شروع کنید از کفش ها

و با خونسردی خیره شدم به خاکی که بر کفش های مشکی ات می ریخت، آن قدر که ناپدید شدند.

بعد به نوبت، شلوار و کت و پیراهن و کراوات سیاه رنگ ات زیر خاک رفتند.

آخر از همه، ریش های  انبوه ات بود و آن صورت پریده رنگ  که انگار هزار سال ، مرده !

آخرین بیل کار خودم بود، ریختم.

گفتند: قرآن؟

گفتم: لازم نیست.

یکی نمی دانم از کجا گفت: نجات دهنده در گور خفته است‌

گفتم   : اینجا نه گوری است و نه نجات دهنده ای! هیچ وقت هم نبوده!

 همگی خندیدیم.بادی نمی وزید سرمایی نبود و کلاغی که بپرد و قاری کند!

خاک گورستان را از  لباسم تکاندم و به خانه برگشتم.

بعد از دوش آب گرم روبه روی آینه نشستم ، آرایش غلیظی کردم و رژ قرمز رنگی را که دوست داشتی چند بار محکم به لب هایم مالیدم.

موزیک ملایم، نوشیدنی الکلی و انتظار ، انتظار ...

تلفن زنگ‌ زد،گوشی را برداشتم.

گفتی: سلام

گفتم‌ :سلام، خوبی؟

خندیدی!

خندیدم!