خورده قسم نگارم که به نفسِ عشق راستین است
به دیده میپذیرم، گرچه به دل دانم که جز این است
به این بها که بپندارم چُنان خام و مبتدی
که غافل ز پیچ و خمِ گردون و زمین است
پس بینگارم به یاوه ناآزموده و جوان
با آنکه میداند نیک روزم وقفِ پیشین است
به گوشِ جان سپارم ز وی زبانِ دروغ زن
چرا که بدعهدی هم ز من هم نازنین است
لیکن دانی که چرا سخن از محضرِ اغیار نراند؟
هم اینک لسانم چرا در بندِ نقلِ عمر ننگین است؟
که ایمانِ صورت قاعدهی جمیلِ عشق باشد
و پیرِ طریقت ناراغب به شرحِ عمرِ دیرین است
بدین سان من مشتاقِ او باشم و او مشتاقتر به من
و چرب زبانیِ مستمر، مایهی عفو لغزش نگارین است