از آن آتش خروشان
اخگری چند بر جای نمانده است
هوس سیگار می کنم
سیگارم را آتش می زنم
بر لب می گذارم
خیره می مانم
هوس سیگار می کنم
سیگارم را آتش می زنم
بر لب می گذارم
سیگار قبلی دستم را می سوزاند
به فراموشی ام نمی خندم
تنها خیره می مانم
و از پس دودی
که میان من و جهان حایل شده است
مغاکی می بینم
که بر من
و ناپیدایی اندوه خیره مانده است
من امید دارم
امید به اینکه
حافظه خیانت می کند
زینهار اما
این هستی ست که با چرخشی
بیدارم می کند
من ناخدای کشتی کوچکی هستم
به سُکانم چسپیده ام
نابهنگامی یک طوفان
سکنه ی کشتی ام را از من گرفته است
سُکانم را می چرخانم
به تمامی خود را با آن یکی می کنم
یادم نمی آید که
سُکان را چرخانده باشم
خیره می مانم
سُکانم را می چرخانم
سُکان دستانم را می چرخاند
از چرخش رها می شوم
به دور خود دور می زنم
از پس طوفانی
که میان من و هستی حایل شده است
مغاکی می بینم
که بر من
و ناپیدایی اندوه خیره مانده است
حافظه خیانت می کند !
اکنون ساعت 5:46 دقیقه ی صبح روز شنبه است
اینجا تهران است
دغدغه ی روزمرگی
زودتر از آلارم گوشی ها
پلک اندوه های شهر را گشوده است
سیگاری هم نمانده است
و من ایستاده بر پُل عابر پیاده
خیره می مانم
و از پس هیچی ای
که میان من و تهران حایل شده است
دوربین سراسربینی می بینم
که بر من خیره مانده است
پلک نمی زند
به حضورم مشکوک است .
چشم در چشم اش می دوزم
و به جای همه ی اندوه های شهر
بر سرش
هواری می شوم :
برای یک لحظه بگو
در آن نگاه هیولایی ات
چه می بینی؟
بگو
از آنجا که تو نگاه می کنی
از من
چقدر بر جای مانده است؟
اخگری؟