«اگزیستانسیل > اگزیستانسیال » محمد الله ویسی

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در شعر سپید

mohamad alahveisiاز آن آتش خروشان

اخگری چند بر جای نمانده است

 

هوس سیگار می کنم

سیگارم را آتش می زنم

بر لب می گذارم

خیره می مانم

هوس سیگار می کنم

سیگارم را آتش می زنم

بر لب می گذارم

سیگار قبلی دستم را می سوزاند

به فراموشی ام نمی خندم

تنها خیره می مانم

و از پس دودی

که میان من و جهان حایل شده است

مغاکی می بینم

که بر من

و ناپیدایی اندوه خیره مانده است

من امید دارم

امید به اینکه

حافظه خیانت می کند

زینهار اما

این هستی ست که با چرخشی

بیدارم می کند

من ناخدای کشتی کوچکی هستم

به سُکانم چسپیده ام

نابهنگامی یک طوفان

سکنه ی کشتی ام را از من گرفته است

سُکانم را می چرخانم

به تمامی خود را با آن یکی می کنم

یادم نمی آید که

سُکان را چرخانده باشم

خیره می مانم

سُکانم را می چرخانم

سُکان دستانم را می چرخاند

از چرخش رها می شوم

به دور خود دور می زنم

از پس طوفانی

که میان من و هستی حایل شده است

مغاکی می بینم 

که بر من

و ناپیدایی اندوه خیره مانده است

حافظه خیانت می کند !

اکنون ساعت 5:46 دقیقه ی صبح روز شنبه است

اینجا تهران است

دغدغه ی روزمرگی

زودتر از آلارم گوشی ها

پلک اندوه های شهر را گشوده است

سیگاری هم نمانده است

و من ایستاده بر پُل عابر پیاده

خیره می مانم

و از پس هیچی ای

که میان من و تهران حایل شده است

دوربین سراسربینی می بینم

که بر من خیره مانده است

پلک نمی زند

به حضورم مشکوک است .

چشم در چشم اش می دوزم

و به جای همه ی اندوه های شهر

بر سرش

هواری می شوم :

برای یک لحظه بگو

در آن نگاه هیولایی ات

چه می بینی؟

بگو

از آنجا که تو نگاه می کنی

از من

چقدر بر جای مانده است؟

اخگری؟