داستان ترجمه کودک و نوجوان «عروسک نخواستنی» نویسنده «دبای بایلی»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در داستان ترجمه

داستان ترجمه کودک و نوجوان «عروسک نخواستنی» نویسنده «دبای بایلی»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

"سوزان" بر روی قفسه مغازه نشسته و لایه‌ای از گرد و غبار سطح بدنش را پوشانده بود. او دلش می‌خواست بواسطه بغضی که وجودش را فراگرفته بود، با تمام قدرت فریاد بکشد. او مشاهده می‌کرد که تمام اسباب بازی‌های مغازه را بجز او خریده و به خانه‌هایشان برده‌اند.

 

"سوزان" از مدت‌ها قبل در مغازه عروسک‌فروشی باقیمانده بود و بدین‌گونه همه او را فراموش کرده بودند. "سوزان" یک عروسک پارچه‌ای زیبا بود که موهایش را با نخ‌های زرد طلایی ساخته بودند و چشم‌های درشتی به رنگ آبی آسمانی داشت. لباس زیبای آبی رنگش در وضعیت نامناسبی قرار داشت و شدیداً نیازمند شستشو بود.

"سوزان" همیشه مایل بود که همراه با یک دختر کوچولو به منزلش برود و مورد پذیرش او واقع گردد و گرامی داشته شود امّا از زمانی که به این مغازه آورده شده بود، هیچ‌گاه کسی به او توجهی نداشت. شاید علت آن بود که یک دست "سوزان" کنده شده بود و هیچ‌کس زحمت دوختن مجدد آن را به خودش نمی‌داد. بازویش برای روزها و شب‌های متوالی در کنار او بر روی قفسه مغازه قرار داشت و منتظر بود که مجدداً بر روی بدنه عروسک نصب گردد امّا تا آنزمان هیچکس اینکار را تقبّل نکرد و انجامش نداد.

ایام کریسمس یعنی شلوغ‌ترین دوره سال برای اسباب فروشی‌ها فرا رسید. تمامی اسباب بازی‌های مغازه‌ها پس از انتخاب بچه‌ها و خریداری والدین، شادمانه از قفسه‌ها به پرواز در می‌آمدند و به خانه‌های گرم و نرم و سرشار از محبت آن‌ها

می‌رفتند. البته همگی به‌جز "سوزان" زیرا او هنوز در جایش بر روی لبه قفسه‌ای نشسته بود، گرد و غبارها بر رویش جمع شده بودند و بازوی جداشده‌اش نیز همچنان در کنارش قرار داشت.

او تمام دوره زندگیش را به خاطر داشت و اینکه چرا تاکنون مقبول هیچ کودکی واقع نشده است؟

او دلش می‌خواست با تمام وجودش گریه کند زیرا هیچکس نخواسته بود که او را با خود به خانه ببرد.

"سوزان" به چنین سرنوشتی محکوم شده بود که برای بقیّه عمر عروسکی‌اش بر روی قفسه‌ها بنشیند، تنها بماند و خاک بخورد.

او مشاهده کرد که یک فیل صورتی کوچک از قفسه‌ها پائین آورده و فروخته شد.

او شاهد بود که یک توله سگ قهوه‌ای از قفسه‌ها برداشته و بفروش رسید.

او دید که یک قورباغه بزرگ سبز رنگ از قفسه‌ها کم شد و با بچه ای از مغازه بیرون رفت.

دیگر عروسک‌های روی قفسه‌ها نیز یکی پس از دیگری از قفسه‌ها برداشته شدند امّا او هنوز در همانجا باقی مانده بود، تنها تر از همیشه، تنهای تنها.

شب عید کریسمس فرارسید ولی هنوز در ابتدای روز قرار داشتند. "سوزان" همچنان بر روی قفسه ای نشسته بود و بیش از هر زمانی احساس دلتنگی می‌کرد. او هرگز نتوانسته بود، توجّه و علاقه هیچ دختر بچه‌ای را بخود جلب نماید بنابراین باید برای همیشه بر روی قفسه فروشگاه اسباب بازی فروشی باقی می‌ماند.

ناگهان زنگوله‌های بالای درب ورودی فروشگاه به صدا در آمدند و با جرینگ‌جرینگ‌شان ورود یک خریدار جدید را اعلام کردند. "سوزان" دید که خانم جوان و زیبایی با یک دختر کوچولو وارد فروشگاه شدند. دختر کوچولو بر روی ویلچر نشسته بود و پای راستش در قالب گچ قرار داشت.

زن جوان و زیبا به فروشنده‌ی مغازه گفت: سلام، صبح بخیر آقا.

آقای "براون" نگاهی از بالای عینک به آندو نفر انداخت و پاسخ داد: صبح شما هم بخیر، آیا کمکی از من ساخته است؟

زن جوان شروع به معرفی کرد: ایشان دختر کوچولویم "نیکول" است که دچار یک حادثه شده‌اند. او زمانی‌که در حال اسکیت سواری بر روی یخ بود، متأسفانه بر زمین خورد و پایش شکست. او می‌داند که بابا نوئل امشب خواهد آمد و برایش هدیه‌ای خواهد آورد امّا من هم به او قول داده‌ام که برایش هدیه ای به انتخاب او بخرم. او حالا یک عروسک از من خواسته است. آیا هنوز عروسکی برایتان باقی مانده است؟

فروشنده سرش را تکان داد و گفت: نه، متأسفم. تمامی عروسک‌هایم بخاطر تعطیلات اخیر به‌فروش رفته‌اند.

دختر کوچولو مادرش را خطاب قرار داد و گفت: مامان، آنجا را نگاه کن.

قلب "سوزان" وقتی که متوجه اشاره‌ی دختر کوچولو به سمتش شد، در قفسه سینه‌اش به طپش افتاد.

دخترک درحالی‌که مستقیماً با دست‌های کوچکش به سمت او نشانه رفته بود، ادامه داد:مامان، آن عروسک را ببین.

آقای "براون" به دخترک گفت: شما آن عروسک را نخواهید خواست. آن عروسک غبارآلود و کهنه است و ضمناً یک دستش هم کنده شده است. او باید تاکنون برای تعمیر به سازنده‌اش برگشت داده می‌شد. حقیقت را برایتان بگویم اینکه خودم هم نمی‌دانم چرا او تا امروز در آنجا باقیمانده است. من می‌بایست مدت‌ها پیش او را همراه آشغال‌ها در گوشه‌ای می‌گذاشتم تا معدوم شود.

دختر کوچولو با صدای محزونی گفت: نه، نه، او هم نیازمند دوست داشتن است.

خانم جوان و زیبا پرسید: آقا، ممکن است آن را ببینیم؟

آقای "براون" ابروانش را درهم کشید و گفت: هر طور میل خودتان است خانم.

او سپس به طرف قفسه‌ها رفت و "سوزان" را از بالای آن‌ها برداشت و همراه با بازوی جداشده‌اش تحویل دختر کوچولو داد.

دخترک درحالیکه "سوزان" را محکم در آغوش گرفته بود، گفت:مامان، لطفاً اجازه بدهید که آن را برای خودم بردارم. این عروسک بنظرم خیلی قشنگ است. انگار او هم مثل من دچار شکستگی و مصدومیت شده است. من فکر می‌کنم که می‌توانم آن را کاملاً تمیز نمایم ولیکن تنها مشکلش این است که باید بازویش را دقیقاً در جای اولش بدوزم.

دخترک سپس به فروشنده مغازه گفت: قیمتش چنده آقا؟

آقای "براون" متفکرانه چانه‌اش را خاراند و سپس پاسخ داد:

من گمان می‌کنم که شما می‌توانید آن را مجاناً بردارید چونکه در هر صورت ما آن را در زباله‌ها خواهیم انداخت.

مادر "نیکول" درحالیکه کیف پولش را باز می‌کرد، با اصرار گفت: امّا بهرحال من باید مبلغی را در ازایش به شما بپردازم.

فروشنده مغازه نگاهی به دختر کوچولو انداخت که "سوزان" را محکم در آغوش گرفته بود آنچنانکه بنظر می‌رسید از داشتن آن عروسک کهنه و غبارگرفته بسیار خوشحال است، باوجودی‌که می‌داند ابتدا باید عروسک را تمیز کند. او تاکنون چنین صحنه محبت آمیزی را هیچ‌گاه مشاهده نکرده بود.

این زمان فروشنده سرش را پائین گرفت و درحالی‌که به "نیکول" نگاه می‌کرد، گفت:رضایت و خوشحالی دختر کوچولوی‌تان برایم بجای قیمت عروسک کافی است. آنگاه به دخترک گفت:

شما از این عروسک به‌خوبی مراقبت خواهید کرد، مگر نه؟

دخترک تبسمی کرد و گفت:آه، بله، قول می‌دهم. من او را دوست خواهم داشت. این عروسک تنها به مقداری عشق و محبت نیاز دارد که من آن را به او خواهم داد.

مادر گفت: بیا عزیز دلم، بیا به خانه برویم. او آنگاه دختر کوچولو را همراه با عروسک جدیدش در آغوش گرفت. "سوزان" هیچ‌گاه این چنین خوشحال نشده بود. او انتظار این ماجرای هیجان‌انگیز را نداشت و تقریباً ناامید شده بود.

بدین‌گونه کریسمس آن سال حتی برای یک عروسک نخواستنی نیز مبارک و میمون گردید.

 

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

 

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

 

داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.

 

http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html

 

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک

 

http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html

 

دانلود نمایش رادیویی داستان چوک

 

http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html

 

دانلود فرم پیش ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

 

http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

 

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك

 

http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

 

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

 

http://www.chouk.ir/honarmandan.html

 

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

 

https://telegram.me/chookasosiation

 

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

 

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

 

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

 

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html