داستان «صلواتي» نویسنده «مسعود دستمالچی»

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در داستان هفته

masood dastmalchi

-    به جون یه دونه پسرم صفا، حتی یه بال مرغ هم تو سردخونه نمونده.

-    چه کسی بهتر از تو ... والله... بالله... نمونده.

-    عزیز خودت بهتر می دونی. ماه رمضونه ... بایس صب زود سفارش بدی.

-    قربونت ... چشم ... به مش تقی میگم واسه فردا کنار بذاره.

بعد گوشی را محکم روی تلفن کوبید. نگاهی به ساعت دیواری انداخت و واگویه کرد:

-    ای روزا، هنوز نجنبیدی لنگ ظهر می شه ... بانکام که مثه خر مونده می مونن. تا میگی: هُش، می بندن.

امروز برایش روز خوبی بود. بیشتر مرغ‌های توی سردخانه را، نقدی فروخته بود. دستی به ریش توپی تازه رنگ کرده‌اش کشید؛ مکثی کرد. کشو میز را بیرون کشید. اسکناس‌ها و چک‌ها را بی آن که بشمارد و جدایشان کند؛ دسته کرد و توی گاو صندوق پشت سرش گذاشت. نگاه محیل اش را از بالای عینک دسته شاخی‌اش، به مشهدی تقی که بی حال و بی رمق روی چار پایهٔ کنار حجره، چشم به آمد و شد عابران جلو تیمچه دوخته بود؛ انداخت. خیالش که از جانب او آسوده شد؛ روی صندلی نیم چرخی زد. دو سه بار در گاو صندوق را باز و بسته کرد تا مطمئن از چفت و بستش گردد. محض احتیاط، دو باره او را از نظر گذراند. این دفعه پلک‌هایش روی هم افتاده و چرت می‌زد.

احساس ضعف و گرسنگی بر جسم و جانش غلبه کرده بود. عزم رفتن نمود. مشهدی تقی سرش را به دیوار تکیه داده و به خوابی عمیق فرو رفته بود. با نگاهی به او پس خندی زده و سرش را تکان داد. میل آزار در درونش جوشید و به دستانش رسید. به ناگاه دفتر فروش روزانه‌اش را برداشت و با شدت به روی میز کوبید.

مشهدی تقی هراسان از روی چارپایه برخاست و گیج و گول چون برهٔ رمیده‌ای به اطراف نگریست. او را که خنده به لب دید؛ دستی روی قلبش گذاشته و پرسان گفت:

-      چی شده ... صدای چی بود، حاج آقا؟ ... ترسیدم ... نزدیک بود از ترس سنگ کوب کنم.

او که از شدت خنده به خودش می‌پیچید؛ گفت:

-      می‌خواستی چی بشه. ما رو باش که با طناب کی میریم تو چاه! دنیا رو آب ببره، مش تقی رو خواب می بره!

عرق شرم روی پیشانی‌اش نشست. مِن و مِن کنان گفت:

-       ببخش حاجی، نمی دونم چی شد که پلکام رو هم افتاد.

-       پر خوری مش تقی ... پرخوری!

-      شایدم شما رأس می گین. ولی به همی قبلهٔ حاجات، سحری چیزی نخوردم. ... فقط به اندازهٔ یه کف دس نون و یه ناخن پنیر و حلوا.

-       همین!

-       دروغم چیه، حاج آقا.

سیمایش رنگ مهربانی گرفت؛ اما انگار هنوز تتمهٔ زهر کلامش مانده بود. به پس خندی پاسخ داد:

-      پدرم، عزیزم، از قدیم و ندیم گفتن؛ اسلام دین رحمته، نمی تونی نگیر.

مشهدی تقی به احترام، با خندهٔ کم رمقی همراهیش کرد و گفت:

-       نگیرم چه کنم حاج آقا؟ لااقل این جوری خرجمون کم‌تر میشه.

مانده بود که چه جوابی بدهد. ناگزیر از پشت میزش بلند شد و به سوی در حجره رفت. قبل از خارج شدن؛ دستش را روی شانهٔ خمیده و تکیدهٔ او گذاشت گفت:

 من رفتم مش تقی. هرکی زنگ زد؛ بگو تموم شده. به خصوص این دولت آبادی چاچول باز. مرتیکه نسیه می خره. چکاشم برگشت می خوره و باز مثل گربهٔ مرتضی علی چار دست وپا میاد پایین و مرغ می خواد!

بعد بی آن که منتظر پاسخی بماند؛ از حجره بیرون زد. هنوز دو سه قدمی دور نشده بود؛ برگشت و انگشت اشاره‌اش را به طرف او نشانه گرفت و گفت:

-       فردا نیام، ببینم که باز با چرب زبونی خامت کرده و یه تن مرغو از چنگت در برده!

-       خیالت تختِ تخت حاجی، دیگه گولشو نمی‌خورم.

-        ببینیم و حکایت کنیم! نماز و روزه تم قبول باشه.

-        قبول حق، از شمام ...

منتظر نماند و راه افتاد. از پشت سر صدای خف و شرم آگین مش تقی که به تناوب حاج آقا، حاج آقا می‌کرد؛ وادار به ایستادنش نمود. بی حوصله و عصبی گفت:

-       بنال ببینم.

-       حاج آقا، میشه دو هزار تومن بدین؟

-       واسه چی؟

-      آخه ماه رمضونه و همی چی گرون شده.

سگرمه هایش در هم رفت و گفت:

-      چو دخلت نیست، خرج آهسته‌تر کن! بعدشم، هنوز یه هفته نمی شه که سه هزار تومن گرفتی!

او که درماندگی و تسلیم سیمایش را گل گون کرده بود؛ نجوا گونه پاسخ داد:

-     چشم ...  هر چی شما بگین حاجی. ولی ...

منتظر نماند و برگشت و شتابان به راهش ادامه داد. زیر لبی لند و لند کنان واگویه کرد:

-     عجب دوره و زمانه‌ای شده. فکر می کنه؛ من سر گنج نشستم و پول علف خرسه!

با احتیاط فراوان از خیابان گذشته و وارد پارکینگ شد. پیش از این که سوار خودروش گردد؛ کسی از پشت سر صدایش زد. سرش را برگرداند. سید جواد دمیرچی، همه کارهٔ حسینیه تیمچه کنار بود. سری تکان داد و به زمزمه گفت:

-      بر خرمگس معرکه لعنت. غلط نکنم واسهٔ شب‌های احیا، التماس دعا داره.

ناچار سیمایش را رنگ سخاوت داد و گفت:

-       امر ... آسید جواد، در خدمتیم.

-       سلامو علیکم.

-       سلام از ماست.

او با گردنی کج و همان طور که دانه دانه تسبیح چوبی‌اش را به آرامی می‌گرداند؛ به نرمی زبان باز کرد:

 -      غرض از مزاحمت ... حاجی آقا ...

نگذاشت باقی حرفش را بزند. بی درنگ دسته چکش را از جیب بغل در آورد. روی سقف خودرو چکی به مبلغ دو میلیون تومان نوشت و به او داد. هم زمان گفت:

-       گفتن نداره آسید، ایشالله که واسه خرج شبای احیاس. البته قابل شما رو نداره. در امر خیر حاجت هیچ استخاره نیس. آگه کمه بفرما؟

او برگهٔ چک را گرفت و از روی عینک ته استکانی‌اش ورانداز کرد:

-     معلومه حاجی، با کرم شما و امثال شماس که چراغ حسینیه همیشه روشنه. وجود شما مایهٔ خیر و برکت اینجاس. کرمتان و سخاوت و ایمان شوما زبان زد خاص و عامه؛ بهتر از این نمی شه!

با همان تبسم بخشنده، پیش از باز کردن در خودرو، رو به او کرد و گفت:

-     خجالتم نده سید، وظیفهٔ شرعیه.

بعد با لحنی که رنگ و بوی دستور داشت؛ ادامه داد:

راستی آسید... تا یادم نرفته، حلیمی که میفرستین یه کم بیشتر باشه ... آخه فک و فامیلای عیال واسه شب احیا میان خونه ما.

بعد بی آن که منتظر پاسخش بماند؛ خودرو را روشن و حرکت کرد. هنوز چند متری دور نشده بود که هرم گرمای نیم روز به درون رخنه کرد. دمغ و دل خور دکمهٔ کولر را زده و شیشهٔ پنجره را بالا کشید. به تلافی مال باختگی، از چراغ قرمزی گذاشت و زیر لب غرید:

-      از صب تا لنگ ظهر، هر چی و هر کی رو دوشیدم؛ گوزمال شد!

به خانه که رسید؛ هنوز کلید را در سوراخ قفل نچرخانده بود؛ طیبه، زنش در را بازکرد:

-      سلام

-      عیک سلام. موتو آتیش زدن!

-      نه، پشت پنجره بودم؛ ماشینتو دیدم.

به ریش خندی گفت:

-       سلام لر بی طمع نیس! حالا فرمایش؟

-       آگه ناهار می خوای، برو نون بخر؟

-       مگه نداریم؟

-       دریغ از یه لقمه.

-       صفا رو می‌فرستادی، بخره.

-       اون که از صب پشت کامپیوترشه جم نخورده. ... گفتم، محلّم نذاش.

-       سیما چی؟

-       اونم خونه نیس.

-       اون دیگه کدوم گوری رفته؟!

-       رفته خونهٔ دوستش سی دی پر کنه.

-       یعنی چی، این دختره خجالت نمی کشه. کلی پول واسه خرید این زهر ماری‌ها ازم گرفته.

-        من چه می دونم! می گه؛ آهنگ این یارو رو می خواد پر کنه.

-        کدوم یارو رو؟

-        اسمشو گفت؛ یادم رفته. ... فکر کنم گفت؛ انسی که ... شایدم انری که ... از همون بچه قرتی‌هایی که تو ماهواره نشون می دن.

بعد عصبی و کلافه ادامه داد:

-        نمی دونم چه کوفتیه. ... تو هم اصول دین می‌پرسی!

-       عجب دوره و زمونه ای شده! بچه‌ام بچه‌های قدیم. مث غلام حلقه به گوش، در خدمت ننه و بابامون بودیم. حالا چی! ... جرأت نداری بگی بالای چشمتون ابرویه.

لختی مکث نمود. بعد درمانده و مستأصل به زنش خیره شد و گفت:

-       حالا یه لقمه‌ام نیس؛ بدی کوفت کنم؟ دلم بد جوری ضعف میره.

-        نه، دادم کفترا.

غر و لند کنان زمزمه کرد:

-        این شد زندگی! کفترام وضع شون از من بهتره. ما رو باش از صب تا شب سگ دو می‌زنیم. یه لقمه نون زهره ماریم نیستش که کوفت کنیم!

-      خوبه، خوبه، ننه من غریبم در نیار. حالا یه روز نون نیس مرد؛ این که الم شنگه نداره. اتول که داری یه تک پا برو بخر.

حوصلهٔ یکی به دو را نداشت. سری تکان داد و برگشت. به چند نانوایی محل سر زد. هنوز پخت را شروع نکرده بودند. نا امید و سر خورده به سوی خانه راند. به نیمهٔ راه نرسیده بود که یاد بربری پزی دو کوچه بالاتر افتاد. دو باره دور زد. روی پاچالش ردیفی از نان را دید که تنگ هم چیده شده بود. گل از گلش شکفت. به سرعت خودرواش را نگه داشت و خاموش نکرده پایین پرید. نرسیده به نانوایی گفت:

-       شاطر قربون دستت دو خشخاشی بده.

-       نداریم، از همینا وردار.

-         اینا که سرده!

-         یه ساعت پیش پختیم. اینم صلواتیه. اگه نون تازه می خوای حاجی، باهاس یه نیم ساعتی صبر کنی تا تنور گرم بشه.

- ای بابا ... باشه از همینا ور می‌دارم.

بعد حالتی ناشی اکراه به خود گرفته، به سمت نان‌های روی پاچال حمله ور شد و زیر چشمی نگاهی به اطراف انداخت. به دقت نان‌ها را شماره کرد. دوازده تایی می‌شد. حالا او مانده بود و آن همه نان. تصمیمش را گرفته بود. در این حین پیرزنی فرتوت و کارگری افغانی سر رسیدند. بی درنگ دست به کار شد. دستانش را مثل بال شاهینی گشود و ده تای نان را بغل کرده، به سوی خودروش خیز برداشت. پشت سرش آن دو نگاهی به هم و بعد به شاطر انداخته و سری تأسف تکان دادند.

به در خانه که رسید؛ با تلفن همراهش، زنش را احضار کرد. زن که آن همه نان را دست حاجی دید؛ شگفت زده و حیران پرسید:

-       اینا چیه مرد!؟

-       چش که داری؛ نونه.

-       کور که نسیتم؛ می‌بینم. ولی چرا این همه؟ می دونی یه روز بمونه عین سنگ می شه و نمی شه خوردش.

-       تو به خیر و شرش چی کار داری زن! صلواتی یه ... باقیشو بذار تو فریزر.