داستان «هتل بل ويل» نویسنده «محسن حسام»

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در داستان هفته

 zzzz

داستان «هتل بل ويل[1]»  نویسنده «محسن حسام»

با دامن كوتاه قرمز و جوراب بلند نازكش جلوي پيشخوان ايستاده بود و توي دستمالش فين مي‌كرد

.لعنتي، لعنتي.

تنش بوي الكل مي‌داد.

ـ چي شده؟

ـ كتكم زده.

ـ كي؟

ـ آن سگ كثيف.

اوايل شب با يك فرانسوي آمده بود. از پله‌ها كه بالا مي‌رفتند، فرانسوي خواسته بود ته بطري را ـ كه دستش بود ـ به نرده‌هاي چوبي بكوبد كه زن نگذاشته بود؛ با ملايمت بطري را از دستش گرفته بود: «اين كار را نكن عزيزم.»

هتلي را كه من توش كار مي‌كردم، يك ستاره بود. گيرم كه موسيو لويي برنارد بهش برمي‌خورد اگر كسي اين را به او مي‌گفت. لپ‌هاي سرخش مثل ژله تكان مي‌خورد، سيب آدمش بالا و پائين مي‌جست، چشم‌هاي آبي كم رنگش را به تو مي‌دوخت و مي‌گفت:

«شما چه خيال كرديد، هتل من جاي آدم‌هاي بي‌سر و پا نيست. هتل من جاي آدم حسابي‌هاست. كارمندهاي عاليرتبه و تاجرهاي مهم شهرستاني، اينها مشتري‌هاي هميشگي من هستند.

گفتم: «براي چي كتكت زده؟»

شانه‌هايش را بالا انداخت.

پرسيدم: «زياده خورده؟»

گفت: «آره، تف!»

و با گوشة دستمال خط سياه زير چشمش را پاك كرد. بعد نگاهي به من انداخت و گفت: «تو چي؟ با زن‌ها كه مي‌خوابي، كتكشان مي‌زني؟»

چيزي نگفتم. نگاهم، كنار پنجره، بالاي گلدان‌ها به پوستر بزرگ تبليغاتي‌اي افتاد كه ماه پيش موسيو لويي برنارد از فروشندة دوره‌گردي كه شب را در هتل گذرانده بود، خريداري كرده بود و به ديوار نصب كرده بود: آسمان آبي، درياي نيلي، امواج آب و كف سفيد. زني روي ماسه‌هايي كه سرخ مي‌زند، زير نخل‌هاي بلند كنارة ساحل دراز كشيده است. موهاي بلند و بور و خيسش روي شانه‌ها ريخته است. قطرات آب روي پوست قهوه‌اي تنش مي‌درخشد. آدرس يك آژانس مسافربري پاريس ـ تونس روي لنبرهاي گرد و قشنگش مهر خورده است. آنسو ترك، روي آب، چند تا عرب تونسي با عضلات بهم پيچيده در يك قايق ماهيگيري ديده مي‌شوند. عرب‌ها سر طناب‌ها را در مشت گرفته‌اند و توري را كه توش پر از ماهي است، از عمق آب بيرون مي‌كشند. يك ماهي درشت و سپيد، شاه ماهي تنهاي دريا، بيرون از تور، روي آب در حال جستن است. شاه ماهي چشم‌هايش مثل چشم‌هاي آدم است و به لنبرهاي زن خيره شده است!

زن سرفه‌اي كرد و پرسيد: «سيگار داري؟»

پاكت سيگارم پشت پيشخوان بود. سيگاري برداشتم، آتش زدم و بدستش دادم.

پكي به سيگار زد و گفت: «مرسي مرد جوان.»

آرنجش را روي پيشخوان گذاشت و برگشت نگاهي به پوستر بزرگ روي ديوار انداخت. سه چين بزرگ روي پيشاني‌اش پيدا شد. رويش را برگرداند و از پشت شيشه‌ها بيرون را نگاه كرد. بيرون هوا تاريك بود و مي‌باريد.

قطرات آب باران با ضرباهنگ تندي به شيشه‌ها مي‌خورد. زن حالا داشت با گوشة دستمال ماتيك ماسيده شدة كنار لب‌ها را پاك مي‌كرد.

ـ تشنمه. مي‌تواني لطفاً يك ليوان آب به من بدهي؟

به آشپزخانه رفتم و از توي يخچال يك بطري آب و از جا ظرفي يك ليوان برداشتم آوردم. سر بطري را باز كردم. ليوان را پر كردم و گذاشتم روي پيشخوان كنار دستش. ليوان آب را برداشت و تا ته سر كشيد.

ـ مرسي.

مكثي كرد و گفت: «از قيافه و لهجه‌ات پيداست كه تو هم مثل من اينجا غريبه‌اي، اينطور نيست؟

گفتم: «بله».

خواست بداند از كجا آمده‌ام. گفتم.

گفت: «مي‌داني، زندگي در غربت ساده نيست. آدم اينجا زود پير مي‌شود.»

مكثي كرد و پرسيد: «چرا شب‌ها كار مي‌كني؟»

وقتي برايش گفتم كه فرانسوي‌ها به خارجي‌هايي مثل من روزها كار نمي‌دهند.

پفي زد زير خنده و گفت: «تو حق داري. فرانسوي‌ها راحت‌طلبند، جاي گرم و نرم را دوست دارند. سرشان برود، خواب شبشان نمي‌رود.»

و خاموش شد. آنگاه به صداي باران گوش داديم. صداي باران ملال گنگي داشت. وقتي برايش گفتم كه من از يك شهر شمالي به فرانسه آمده‌ام. با باران زندگي كرده‌ام. با باران بزرگ شده‌ام. باران جزئي از زندگي روزانة ما بود، گفت: «عجيب است!»

برايم گفت كه در سرزمين مادري‌اش آفتاب باندازة كافي است، اما از باران زياد خبري نيست. گفت مردم آنجا باران را دوست ندارند.

«من هم باران را دوست ندارم. من نه هواي پاريس را دوست دارم و نه باران‌هاي هميشگي‌اش را. دلم از هواي پاريس مي‌گيرد. بارانش حالم را بهم مي‌زند. من آفتاب داغ سرزمين مادريم را دوست دارم.»

با خودم گفتم نگاه كن، دارد شعر مي‌گويد.

وقتي اين را به او گفتم.

خنديد و گفت: «تو آدم بامزه‌اي هستي.»

گفت در طول عمرش ـ هرگز ـ نه خودش شعري خوانده است و نه كسي برايش شعري گفته است، و گفت تنها ترانه را دوست دارد. گفت ترانه‌هاي بومي سرزمين مادري‌اش را هم دوست دارد. وقتي برايش گفتم كه شعر يعني همين، و او اكنون، در اين شب باراني، در هتل بل ويل، جلوي پيشخوان في‌البداهه قطعه شعري سروده است، بلند بلند خنديد. گفت: «تو ديوانه‌اي مرد جوان، ديوانه!»

پرسيد: «بگو ببينم، تو از پاريس خوشت مي‌آيد؟»

گفتم: «پاريس شهري‌ست زيبا. معماري شگفت‌انگيزي دارد. شهري است زنده و پرهياهو و تماشايي. اما مردم پاريس ما را تو خودشان راه نمي‌دهند. ما غريبه‌ها در حاشيه زندگي مي‌كنيم.»

گفت: «عجيب است!»

گفتم: «چي عجيب است؟»

دستش را توي هوا تكان داد و گفت: «فراموش كن.»

بعد، پكي به سيگار زد و از پشت شيشه‌ها تاريكي را نگاه كرد. حالا نيمرخش را مي‌ديدم: نيمرخش مرا به ياد مجسمه‌هاي سنگي نديمه‌هاي فراعنة مصر در موزة «لوور» مي‌انداخت: پيشاني بلند، دماغ كوچك و چشم‌هاي مورب سياهش چقدر با هم جور درمي‌آمدند.

دلم مي‌خواست براي آن چشم‌هاي مورب سياه شعري بگويم. دلم مي‌خواست بهش بگويم كه من يك شاعرم. دلم مي‌خواست براي آن چشم‌هاي مورب سياه شعري بگويم. دلم مي‌خواست بداند كه مي‌خواهم براي چشم‌هاي مورب سياهش شعر بگويم. وقتي خواستم اين را به او بگويم، برگشت بطرف من و با صداي خسته‌اي گفت:

«بگو ببينم، تو سرزمينت را دوست داري؟»

گفتم: آري من سرزمينم را دوست دارم.»

گفت: «مردمش را چي؟»

گفتم: «مردم سرزمينم را هم دوست دارم.»

گفت: «دلت براي سرزمينت تنگ نشده؟»

گفتم: «دلم براي سرزمينم تنگ شده، دلم براي مردم سرزمينم تنگ شده، دلم مي‌خواهد حالا در ميان آنها مي‌بودم و برايشان شعر مي‌خواندم.»

خنديد و گفت: «باز هم داري پرت و پلا مي‌گويي مرد جوان!»

خاموشي‌ام را كه ديد، گفت: «به دل نگير، داشتم شوخي مي‌كردم.»

و رفت توي فكر.

آنگاه تكاني خورد و گفت: «مي‌داني، تو بالاخره يك روزي برميگردي به سرزمينت. اما من چي؟ من هيچ جا را ندارم كه سرم را راحت زمين بگذارم.»

و زير لب گفت: «مي‌داني، من شانس ندارم. من هيچوقت تو زندگيم شانس نداشته‌ام.»

آنوقت شانه‌هايش را بالا انداخت. بعد دستش را توي هوا تكان داد و گفت: «بگذريم، بگو ببينم، بي‌خوابي اذيتت نمي‌كند؟»

گفتم: «اوايل چرا، اما بعدش عادت كردم، ولي...»

دويد وسط حرفم: «حق با توست، آدم به همه چيز اين جا زود عادت مي‌كند.»

مي‌خواستم بهش بگويم كه من با همه كوششي كه كرده‌ام، هنوز نتوانسته‌ام خودم را در غربت...

كه صدايش توي سرم پيچيد: «از كارت خوشت مي‌آيد؟»

مي‌خواستم بهش بگويم كه برايم هيچ چيز به جز شعر معني ندارد، اما هيچ نگفتم.

گفت: «قبلاً چه كار مي‌كردي؟»

مي‌خواستم بهش بگويم كه من يك شاعرم و كار شاعر  با كلمه است. شاعر مي‌تواند با فشرده‌ترين كلمات جهاني را تصوير كند. و من يك شاعرم، شاعري تبعيدي و در شعرهايم بدنبال تصاوير گمشدة سرزمين زادبومي‌ام هستم.

گفت: «گفتم قبلاً چه كار مي‌كردي؟»

گفتم: «اينجا يا در سرزمين خودم؟»

گفت: «چه فرقي مي‌كند؟»

گفتم: «فرق ميكند.»

گفت: «عجيب است!»

برايش گفتم كه در سرزمين خودم كار خوبي داشتم و مجبور نبوده‌ام مثل حالا شب‌ها بي‌خوابي بكشم.

گفت: «تو بيداري را دوست داري؟»

مي خواستم بگويم شاعران بيداري در شب را خوش دارند، اما نه در هتل، پشت پيشخوان.

گفتم: «تا چه بيداري‌اي باشد.»

گفت: «من نمي‌دانم، اما به گمانم گاهي وقت‌ها بيداري خوب است.»

و پرسيد: «تو چي فكر مي‌كني؟»

گفتم: «آري، گاهي‌ وقت‌ها بيداري خوب است.»

گفت: «اما تو به من نگفته‌اي كه آنجا چه كاره بوده‌اي.»

مي‌خواستم بگويم هيچ چيز براي شاعر دردناك‌تر از اين نيست كه از او بپرسند شغلت چيست. گفتم: «خوب، تدريس مي‌كرده‌ام.»

گفت: «اوه، پس تو آدم مهمي بوده‌اي!»

مي‌خواستم بگويم در سرزمين من مردم همه شاعرند و من با زبان شعر با آنان سخن مي‌گفتم، اما هيچ نگفتم.

خواست بداند چگونه پايم به پاريس رسيده است. برايش گفتم كه از مرز گريخته‌ام و به تركيه آمده‌ام. چند ماهي را در يكي از هتل‌هاي ارزان‌قيمت سر كرده‌ام و از آنجا با كمك دوستانم به پاريس آمده‌ام. و گفتم كه در تركيه در گير بوده‌ام. ويزا نمي‌داده‌اند. گفتم كه به آساني به پاريس نيامده‌ام.

گفت: «پس تو زياد سختي كشيده‌اي؟»

گفتم: «تقريباً.» تلنگري به سيگارش زد و خاكسترش را ـ بي‌هوا ـ روي پيشخوان پاشيد و پرسيد: «پس كارت چي شد؟»

نگفتم كه كارم را رها كردم و به سازمان پيوستم و پا توي خانة تيمي گذاشتم. برايش گفتم كه بيشتر كارم را از دست داده‌ بودم.

چنگي به موهايش زد و رفت توي فكر. يكهو يادش آمد كه ساعتي پيش با آن مرد بوده است.

ـ «مي‌داني، آن لعنتي كتكم زده. اول حسابي چلاندم، بعد كتكم زد.» و به هق هق افتاد. پيدا بود كه خودش هم زياد خورده است. بعد برايم گفت كه مرد فرانسوي گيلاس ويسكي را روي تنش ريخته بود و مي‌خواسته با فندك آتشش بزند و او خودش را از اتاق انداخته بوده بيرون. نگاهي به راه پله انداخت و از وسط دندان‌هايش گفت: «جاني پست. آدمكش.»

دوباره زد زير گريه. فين توي دستمال كرده و گفت: «مرا ببخش مرد جوان. امشب حالم اصلاً خوب نيست.»

گفت: «دلم مشروب مي‌خواهد. چيزي در بساط داري؟»

هنوز چند تا شيشه آبجو تو يخچال بود. اوايل شب يك شيشه را با ساندويچ ژامبون خورده بودم.

گفتم: «آبجو مي‌خوري؟»

گفت: «مي‌خورم.»

گفتم: «يك دقيقه صبر كن.»

به آشپزخانه رفتم. شيشه‌هاي آبجو را از تو يخچال برداشتم با دربازكن، و آوردم روي پيشخوان كنار هم چيدم. با دربازكن در شيشه‌ها را باز كردم و برايش توي ليواني كه هنوز دستش بود، ريختم. آبجو كف كرد و سر ريز كرد.

او خودش را كنار كشيد و كف روي پيشخوان ريخت. يك جرعه خورد و گفت: «اين چي هست؟»

گفتم: «خب آبجو!»

نگاهي به مارك شيشة آبجو انداخت و زير لب گفت: «چه طعم گسي دارد!»

و يك جرعة ديگر خورد. خودم با شيشه سر كشيدم.

بيرون هنوز مي‌باريد. باد از لاي در تو آمده بود و خودش را روي سينة ديوار مي‌كشيد.

زن جرعه‌اي ديگر خورد و پرسيد: «بگو ببينم، تو تمام شب را بيدار مي‌ماني؟»

گفتم: «بستگي به هوا و مشتري دارد. اگر هوا خوب باشد، مسافر دائم مي‌آيد و مي‌رود. در هتل مدام باز و بسته مي‌شود و من نمي‌توانم بخوابم. اما وقتي هوا مثل امشب سرد و باراني باشد، مسافر مي‌رود توي اتاقش، مي‌گيرد تخت مي‌خوابد و من مي‌توانم دو سه ساعتي همين جا، پشت پيشخوان براي خودم چرتي بزنم.»

گفت: «مزاحمت شدم؟»

گفتم: «نه.» آنوقت خواست بداند براي چي سرزمينم را رها كرده‌ام و به پاريس آمده‌ام. وقتي برايش گفتم كه مجبور بوده‌ام سرزمينم را ترك كنم،

گفت: «مي‌داني، من پدر و مادرم تونسي هستند، اما خودم در پاريس به دنيا آمده‌ام. تونسي‌ها مي‌گويند كه من فرانسوي هستم، فرانسوي‌ها مي‌گويند كه من تونسي هستم و اين عجيب نيست؟!»

دوباره به ياد مشتري شبانه‌اش افتاد. نگاهي به راه پله انداخت و گفت:

«ولي امشب آن سگ كثيف با بوي گند دهانش حالم را بهم زده است.»

كونة سيگار را بين لب‌ها فشرد. در كيفش را باز كرد و خرت و پرت‌هاي تويش را نگاه كرد و بعد سرش را مأيوسانه تكان داد. سيگارش را تف كرد زمين و با غيظ زير پا له كرد.

ـ «خوب، اين هم از كاسبي امشب ما. گفتيم اين آخر شبي صد فرانكي گيرمان مي‌آيد، پيف.»

در كيف را بست و تسمه‌اش را روي شانة چپش لغزاند و زير لب گفت «Merde»[2]

من داشتم به چشم‌هاي سياه، دهان كوچك و دندان‌هاي سفيدش نگاه مي‌كردم. خودش را از نگاهم دزديد و گفت: «بگو ببينم، تو هم مستي؟»

گفتم: «مست!؟»

گفت: «ولش كن.»

و گفت: «امشب ديگر نه. خسته‌ام، ديگر نمي‌توانم. مي‌خواهم بروم خانه‌ام بگيرم بخوابم.»

و پرسيد: «ساعت چنده؟»

نگاهي به ساعتم انداختم، سه و ربع كم بود. گفتم.

گفت: «حالا من چطوري به خانه بروم. مترو كه ديگر كار نمي‌كند. پول تاكسي هم كه ندارم.»

به ياد آوردم كه اوايل شب، مسافري كه زني را بلند كرده بود و به هتل آورده بود، يكي دو ساعتي بعد كراية اتاق را داده بود و با زن از در هتل بيرون رفته بود.

گفتم: «يك اتاق خالي طبقة اول هست. اگر دلت مي‌خواهد مي‌تواني بروي آنجا بخوابي.»

و بي‌آنكه منتظر باشم چه خواهد گفت، برگشتم، كليد در اتاق را از روي صفحة جا كليدي برداشتم و روي پيشخوان گذاشتم و با صداي بلند گفتم: «اتاق شمارة 12.»

«ولي من نمي‌توانم كرايه اتاق را بدهم. آن كثافت حتي يك «سانتيم» هم به من نداد.»

برايش گفتم كه كراية آن اتاق ـ پيشتر ـ پرداخت شده است. بهر حال چه او برود توي آن اتاق بخوابد و چه نخوابد، آن اتاق تا صبح خالي خواهد ماند. و اضافه كردم: «فكر نكنم اين وقت شب سر و كله مسافري توي هتل پيدا شود.»

گفت: «آمديم و مسافري تو آمد، آنوقت تكليف من چي مي‌شود!»

نگفتم مسافري اگر تو آمد و اتاق خالي خواست، به او خواهم گفت كه اتاق خالي نداريم.

گفتم: «تو برو بگير بخواب، مسافر اگر آمد ترتيب اتاقش را خواهم داد.»

گفتم: «دو اتاق خالي هنوز است.»

كليد را از روي پيشخوان برداشت و گفت: «تو خيلي مهرباني.»

مكثي كرد و گفت: «مي‌خواستم چيزي بهت بگويم.»

بعد گفت: «نه، فراموش كن.»

گفتم: «بگو.»

گفت: «به هيچكس اعتماد نكن.»

دو تا آرنجش را روي پيشخوان گذاشت، سرش را توي چنگ گرفت و گفت: «امشب من چه‌ام است؟ اوه خداي من، سرم دارد مي‌تركد. دلم مي‌خواهد بميرم.»

چند لحظه به همان حال ماند. بيرون هنوز مي‌باريد. حالا مي‌توانستم صداي ريزش آب باران را با وضوح بيشتري بشنوم.

سرش را بلند كرد، نگاهش خسته و بي‌حال بود. گفت: «خوب مرد جوان، من رفتم بخوابم.»

مكثي كرد و پرسيد: «اما اگر يارو آمد پائين و سراغ مرا از تو گرفت چي؟»

گفتم: «خيالت راحت باشد، مي‌گويم كه از هتل رفته‌اي بيرون.»

گفت: «باشد. فكر مي‌كنم كه اين جوري بهتر باشد. خوب، شب بخير موسيو و مرسي براي همه چيز.»

گفتم: «شب بخير مادام.» و ازش خواستم اسمش را برايم بگويد.

گفت: «سوسي، شريفه، پاتريسيا، دومينيك، مادلن، ولش كن. آخر اسم من به چه دردت مي‌خورد!»

راه افتاد به طرف راه پله. نمي‌توانست راه برود. تلو تلو مي‌خورد و زيگزاگ مي‌رفت.

گفت: «سرم گيج مي‌رود.»

به راه پله كه رسيد، نردة چوبي را گرفت. پيش از آن كه بالا برود، برگشت، چشمكي به من زد و دستي تكان داد. «مادام» كه رفت بالا به اتاقش، من ته ماندة آبجو را خوردم. سيگاري آتش زدم. آرنجم را روي پيشخوان گذاشتم و چانه‌ام را كف دستم، و به مادام سوسي، شريفه يا چه مي‌دانم مادلن فكر كردم، و به مرد فرانسوي‌اي كه با او به هتل آمده بود و حالا بدون شك مست بود و خواب خواب.

زير لب گفتم: «شريفه، مادلن، كدام يك؟ تونسي يا فرانسوي؟»

شيشة ديگر آبجو را تو همان ليواني كه «مادام» تويش آبجو خورده بود، ريختم و لاجرعه سر كشيدم. سيگار تازه‌ام را با كونة سيگارم ـ كه هنوز مي‌سوخت ـ آتش زدم و از پشت شيشه‌ها بيرون را نگاه كردم. هنوز مي‌باريد. باد دور و بر پيشخوان پرسه مي‌زد. بعد، بسوي گلدان‌ها و ميز پايه كوتاه و صندلي‌هاي كنارة گلدان‌ها خزيد. حالا داشت خودش را روي پوستر تبليغاتي مي‌كشيد. من چشمم از لاي تنة كشيدة نخل‌ها به شاه ماهي تنهاي دريا افتاد كه هنوز بين آب و هوا بود و با چشم‌هاي مثل چشم‌هاي آدم به لنبرهاي زن خيره مانده بود.

سه سالي مي‌شد كه شب‌ها در هتل بل ويل كار مي‌كردم. موسيو «لويي برنارد» زياد به پر و پاي من نمي‌پيچيد. از كار من ـ در مجموع ـ راضي بود. اوايل، شب‌ها توي هتل كتاب مي‌خواندم و هر چيز تازه‌اي را كه از راه دور مي‌رسيد. براي والدينم پشت همين پيشخوان نامه مي‌نوشتم. گاهي وقت‌ها با خودم حرف مي‌زدم، چرت مي‌زدم و با صداي باز و بسته شدن در هتل از جايم مي‌پريدم. لاي كتاب را باز نكرده مي‌بستم. ديگر نه ترانه‌اي زير لب زمزمه مي‌كردم نه شعري. دم دمه‌هاي صبح به آشپزخانه مي‌رفتم و ناشتايي مسافر‌ها را آماده مي‌كردم. ساعت هشت صبح، موسيو لويي برنارد به هتل مي‌آمد، پول و چك و دفتر و دستك را تحويلش مي‌دادم و از در هتل بيرون مي‌زدم، خودم را به ايستگاه مترو مي‌رساندم. توي سوراخي فرو مي‌رفتم. سوار مترو مي‌شدم، چند ايستگاه بعد، مترو را عوض مي‌كردم. از پله‌هاي برقي بالا مي‌رفتم، خودم را به سكوي مسيري ديگر مي‌رساندم و باز سوار مترو مي‌شدم. خودم را روي تشك صندلي مي‌انداختم و چشمانم را مي‌بستم. در ايستگاه گاردوليون، تكاني مي‌خوردم، چشمام را باز مي‌كردم و پا مي‌شدم و تلو تلو خوران از مترو پياده مي‌شدم، يكراست به فوآيه[3] مي‌رفتم، از پله‌ها بالا مي‌رفتم، طبقه ششم ـ با كليد در اتاق را باز مي‌كردم و لباس كنده و لباس نكنده خودم را روي تخت مي‌انداختم. چند شبي بود كه ديگر دست و دلم به كار نمي‌رفت. امشب از آن شب‌هايي بود كه ديگر دلم نمي‌خواست سر و كلة مسافري توي هتل پيدا بشود. دلم مي‌خواست به جاي اين شيشه‌هاي آبجو يك بطر ودكاي «اسميرنوف» خنك توي يخچال مي‌بود و من ته بطري را بالا مي‌آوردم و حسابي مست مي‌كردم.

باقي آبجو را خوردم و سيگار تازه‌اي روشن كردم. باد لاي برگ‌هاي پهن گلدان‌ها مي‌پيچيد. حالا صداي ضربات تند و بي‌وقفة باران را به وضوح مي‌شنيدم. آنگاه صداي مادام مادلن ـ شريفه توي سرم پيچيد: «تونسي يا فرانسوي؟»

زير لب گفت: «تونسي بهتر است يا فرانسوي؟ فرانسوي بهتر است يا تونسي؟»

شيشة ديگر آبجو را از روي پيشخوان برداشتم. نگاهي به راه پله انداختم و با صداي بلند گفتم:

«فداي تو.»

آنگاه تكاني خوردم، سيگار از دستم افتاد. خم شدم كه سيگارم را از روي زمين بردارم، احساس كردم كه قلبم دارد از جا كنده مي‌شود. زير دلم را گرفتم و عق زدم. آبجو و ساندويچ ژامبوني را كه اوايل شب خورده بودم، همانجا پشت پيشخوان، بالا آوردم. بعد احساس كردم كه سبك شده‌ام. رفتم دستشوئي دهانم را آب كشيدم. دست و رويم را شستم و آمدم به آشپزخانه، كهنه را از پشت اجاق گاز برداشتم. آمدم توي سالن، خم شدم روي استفراغ خودم. كهنه را كه روي زمين مي‌كشيدم، بوي آبجو و استفراغ توي سرم پيچيد. كف سالن را تميز كردم. رفتم دستشويي. دستهايم را دوباره شستم و با حوله پاك كردم. آمدم توي سالن، باراني‌ام را از روي جارختي كه كنار در هتل بود، برداشتم تنم كردم. كلاه بره‌ را بسر كشيدم، دفتر هتل را از پشت پيشخوان برداشتم گذاشتم روي پيشخوان و روي آخرين برگ دفتر ضربدر كشيدم و زيرش نوشتم:

«موسيو لويي برنارد، ديگر نمي‌توانم ادامه بدهم.»

بيرون هنوز مي‌باريد، هوا اما خنك و تازه بود. نفس بلندي كشيدم و سينه‌ام را از هواي پاكيزة شب پر كردم. حاشيه خيابان را گرفتم و زير باران راه افتادم. باد كلاهم را از پس كله‌ام كند و توي جوي آب انداخت. آب كلاهم را با خود برد. برنگشتم كلاهم را بردارم. سرم را بالا گرفتم كه دانه‌هاي باران روي صورتم بريزد. زير لب شعر تازه‌اي را كه سروده بودم، با صداي بلند خواندم.

پاريس، مارس 1989

انديشة آزاد، شمارة 13، بهار 1369

 

[1] ـ بل ويل (Belleville)، شهر زيبا، يكي از محلات مهاجرنشين پاريس.

[2] ـ merde، گُه، معمولاً فرانسوي‌ها وقتي كاري جور درنيايد، از سر خشم مي‌گويند merde.

[3] ـ Foyer، خوابگاه، عموماً مورد استفاده كارگران مهاجر، پناهندگان سياسي و دانشجويان خارجي مي‌باشد.