داستان «مثل یک پرنده » نویسنده «فاطمه همت آبادی»

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در داستان هفته

fatemeh hematabadiمریم با آرنج ضربه ی محکمی به پهلوی زن زد و گفت : " دیدی چطوری پسرَ رو  سر کار گذاشتم ، حسابی باورش شده بود ....! "  و بعد با صدای بلند ریسه رفت . صدای قهقه ی  مریم مثل پتک توی سرش فرود آمد  و نبض شقیقه هایش را تندتر کرد .

احساس کرد الان  نصف ساندویچی را که به زور  یک ساعت قبل  خورده  بالا می آورد . آب دهانش تلخ شده بود . دلش نمیخواست صدای مریم را بشنود  ولی او یکریز  حرف می زد و ریسه می رفت . زن با خودش فکر کرد مریم با آن چشم های درشت و روح آزادش تا چه حد  میتواند به یک پرنده شباهت داشته باشد   باد سردی وحشیانه سیلی به صورت بزک کرده ی زن  زد .  یقه ی  بارانی بلند و مشکی اش را جلوتر کشید.

قدم هایش را تندتر کرد .شب از نیمه گذشته بود . مریم در حالی که با کفش های پاشنه بلندش بی تعادل راه می رفت  و سعی میکرد عقب نماند با صدایی بریده بریده ادامه داد :"  فردا تولد مه !  یادت نره ... لباس خوشگلاتو بپوش .... " .لحظاتی سکوت میانشان حکمفرما شد  .

 بخار رقصانی  از دهان زن دوید و در هوا چرخید : " باشه !...حتما میام  " جمله ی آخر را با تردید گفت و لحظه ای  به یاد حرف شوهرش افتاد وقتی با هیکل استخوانی اش پشت به زن ، رو به ایوان  ایستاده بود و با صدایی خش دار گفته بود :" عزیزم دوست ندارم با مریم رفت و آمد کنی ..."

و زن بی آنکه حرفی زده باشد فنجان چای یخ کرده اش را به دهان برده بود . "کاری باهام  نداری ؟ ...فردا میبینمت ..." چشم های درشت و براق مریم زیر تابلوهای نئون قرمز میدرخشید   دستهای لاغر زن  را به گرمی فشار داد و به سرعت در پیچ خیابان گم شد . زن تازه متوجه حالت تهوع اش شد . جلوی اولین تاکسی دست بلند کرد و با صدایی لرزان آدرس به راننده داد و همزمان خودش را روی صندلی نرم تاکسی رها کرد .

دانه های برف مثل الماس های ریز و درخشان بر سر شهر پاشیده می شد . به تابلوهای چشمک زن مغازه های بسته خیره شد وبا خودش حساب کرد  شوهرش چه مدت تماس نگرفته ؟ از وقتی به  سربازی رفته بود این اولین بار بود که مدتی طولانی از او  بیخبر مانده بود . آخرین بار در جواب پرسش زن برای مرخصی اش فقط سکوت کرده بود . گوشه ی ناخن بلند اش را به دندان گرفت و با سماجت خاصی تلاش کرد پوسته ی تیز کنار ناخن اش را به خون برساند . مریم هیچ وقت به حرفهای زن گوش نکرده بود حتی  وقتی به او  اصرار کرده بود در شلوغی کاروان ماشین ها برای کندن رزهای سرخ و سفید ماشین عروس تلاش نکند .  اما مریم مثل همیشه ریسه رفته بود و زن از پشت تور سفید نگاه سنگین شوهرش را در آینه دیده بود و بی اختیار به جمله ی بی ربط اشیاء از آنچه در آینه می بینید ..... فکر کرده بود . ابروهای پهن زن در هم گره خورد شوهرش بارها حتی در بهترین لحظات خلوت شان در مورد مریم بحث کرده بود  و زن مثل هزار بار گذشته  در برابر  خواهش مریم برای بیرون رفتن دچار استیصال شده بود  و هر بار در جواب سوال مریم که پرسیده بود " چرا  ازش میترسی ؟" فقط تلخی آب دهانش را حس کرده بود و لرزش آرام دستهایش را .

زن سرش را خم کرد و به لبه ی تیز  کفش های قرمزش خیره شد و با خودش فکر کرد :" شوهرش کیلومترها دورتر هم که باشد از همه چیز باخبر است . اما زن هیچ وقت نفهمیده بود چطور ... . با ترمز ناگهانی تاکسی به خودش آمد ، اسکناس مچاله ی توی مشت اش  را روی صندلی انداخت و بی آنکه  منتظر باقی مانده اش بشود با سرعت از تاکسی پیاده شد ودر کیف اش دنبال کلید گشت . در خانه را که باز کرد  آرام دستهایش را روی دیوار صاف و سرد کشید و لحظه ای با هجوم نور چشم هایش رابست  و وقتی دوباره چشم هایش را باز کرد نگاهش میان راهرو  روی یک جفت پوتین خاکی  مات ماند . یک قدم به عقب  گذاشت و  سعی کرد عُق  نزند و صداهای مبهمی که در  مغزش جیغ میکشید لحظاتی بعد  به اوج رسید ...