داستا«زمانِ یخ زده» نویسنده «ساناز لرکی»

چاپ تاریخ انتشار:    ارسال شده در داستان هفته

zzzzجمله ی ((وقتی زمان یخ می زند ))را شاید جایی خوانده بودم؛ یا شاید اسمِ یکی از همان فیلم هایِ روشن فکریِ خاص بود ، که ما سینماگرانِ سرخوردهِ از هنر، اغلب در دورهمی هایمان می  دیدم. هرچه بود، درآن لحظه آن جمله یِ کذایی، چنان واضح جلوه می کرد؛ که مثل یک سیلی محکم خورد زیرگوشم.

 دختری درست روبه رویم، آن سوی جاده ای؛ که پل کارون را به دوقسمت تقسیم می کرد، ایستاده بود. کیفش را به زمین انداخت. لبه یِ سفیدِحفاظِ پل را   گرفت، بالا رفت وبه آب فیروزه ای رودخانه با استیصال خیره شد،کمی روبه پایین متمایل شد وآنگاه زمان واقعاً یخ زد. بارها این لحظه را تصورکرده بودم، وقتی که دراوج استیصال، ماری که روی قلبم چمبره زده بود نیش میزد، درست درهمان لحظه که نیش وزهرجانم را به ستوه می آورد، بدم نمی آمد لبه یِ حفاظ پل را بگیرم وبالا بروم.

-"بعدش چی؟"

همیشه سؤالی بود؛که در این مواقع درذهنم می چرخید.

چقدر می توانست درد داشته باشد؟ چه کسانی ازدق دادنم، پشیمان می شدند؟ وشاید خانواده ام که چند ماهی یکبارمی دیدمشان ومطمئن بودم دوستم دارند، تا سالها یخ

می زدند، درست مثل زمان؛  که الآن یخ بسته بود.

کلی وسایل در دستم بود وبه طرز انزجارآوری، سبک- سنگین کردم؛که می ارزد عطایِ یک ماه زحمت، روی نقشه هایِ یک ساختمانِ بدقواره یِ آهنی؛ که هربار

می دیدمش، به یاد تخریباتِ آخرالزمان می افتادم را، به لقایش ببخشم و بپرم آن ور خیابان وبگیرمش یانه.

ازطرفی به نظرنمی رسید، آنقدرهاهم قصد پریدن داشته باشد. فقط جیغ می کشید وضجه هایش حاویِ زجری بود؛ که ازتمام نیش هایِ زهر آلودیِ که خورده بودم بیشتر درد داشت، و مجموع بدبختی هایم را یکدفعه روی سرم خراب کرد.

در آن وقتِ خلوتِ صبح؛ که خورشید کم کم داشت  بالا می آمد ،حتی صدایی از پرندگانی که ، همیشه این ساعت را، نغمه سرمی دادند نبود.خفه خوان گرفته بودند وچه بهتر؛ که بی دردیشان دردی به دردهایم نمی افزود.

ازتمام بی دردانی که اطرافم بودند، بدم می آمد .ازبدبختانی که اَدایِ بی دردان را درمی آوردند، بیشتر متنفربودم .و ازخودم که برآیند ی از دو گزینه ی قبل بودم، بیشتر حالم به هم می خورد.

دلم درد گرفت. و ودهانم آنقدر بد طعم شد؛ که گویی زهرِزجرِضجه هایش، ازحلقم بیرون زد.

درجیغ هایش سوزی داشت؛ که ازنقشه کشیِ تجربی با مدرک کارشناسی سینما، برای مدیرِبی سوادی، که هرروز ناپاک وراندازم می کرد، تا قطره هایِ چندش آورِ آبِ حمامِ همسایهِ طبقهِ بالایی؛ که هرشب روی سینکِ ظرفشوییِ آپارتمانم می ریخت، جلو  چشمم آمد و حجمِ وسیع ودقیقی ازبدبختی هایم، با کیفیت فول اچ دی جلوی چشمم شروع به رژه دادن کرد

اوهم مثل من ازدهاتشان در دوقوز آباد آمده بود شهر،کارگردانی مطرح شود، والآن با یک حقوقِ بخورونمیر، از یک کارِ اعصاب خورد کن، در یک ساختمان که هرواحدش، شامل: یک آشپزخانه تفمال ساخت، ویک دستشوییِ بی درو پیکربود. با یک مشت آدم عجیب وغریب؛ که گاهی ترسناک می شدند وگاه قابل ترحم به نظرمی رسیدند زندگی می کرد؟

نفهمیدم کی؛ اما وسایل راروی زمین ریخته بودم ویک قدم به سمت او که صدای جیغ هایش داشت، آرام تر وآرام ترمی شد، برداشتم و فکری؛ چون یک حیوانِ وحشیِ قلادهِ پاره کرده، از ذهنم گذشت، اگرتنها می خواست خودش راخالی کند، چرا باید مزاحمش می شدم واگرمی خواست خودش راپایین بیندازد، چرا باید مانع کاری می شدم که خودم جرئت انجامش رانداشتم .

برگشتم وحفاظ پل را گرفتم ودرست با پایین آمدن او ازپل، بالا رفتم وشروع به جیغ زدن کردم.

همانطورکه او قصد پریدن نداشت، من هم جرئتش را نداشتم و درآن لحظه حتی نمی توانستم تخمین بزنم؛ که ضجه های او دردناک تراست یامن.

 یکدفعه حس کردم، سبک شدم. حسی داغ مثل پایانِ لذت بخشِ یک سردردِ شدید به سراغم آمد. از لبه پایین آمدم برگشتم ونگاهش کردم.

تامیانه یِ جاده یِ حد فاصلِ دو طرفِ پل جلو آمده بود. وشاید داشت چیزی را که من درقبال اوسنجیده بودم، سبک سنگین می کرد.

بی اختیاروسبک ترازهنگام زاییده شدن ازشکم مادرم، به سمتش رفتم، و روبه رویش ایستادم. نه او ازدردِمن پرسید، ونه من سؤالی کردم .

زخم مان مشترک نبود؛ اما درد، همیشه درداست. تلخ است وآزار می دهد ، مثلِ زهرِ نیشِ یک مار، وما هردو دردِ گزیدگی را احساس می کردیم .نوعِ مار، زیاد مهم نبود.

او را درآغوش کشیدم وبا شکستن بغض ش، من هم زدم زیرگریه. چند دقیقه بعد آرام شدیم و وقتی از آغوش هم جداشدیم، بدون اینکه به هم نگاه کنیم، یا حرفی بزنیم. او به یک سمت رفت ومن به یک سمت دیگر.

کاغذها را اززمین برداشتم وبه خورشید که یخ زمان را باطلوعش ذوب کرده بود، نگاه کردم. باید سریع تر به محل کارم می رسیدم واصلاًهم مهم نبود که آن مرتیکه یِ هیز به بهانه ی دیر رسیدن وخاکی بودن کاغذها، طولانی تر وراندازم کند. آنقدر سبک شده بودم؛ که میتوانستم حجمِ وسیعی ازعذاب را، تحمل کنم.

درحالی که برسرعت گامهایی که برمی داشتم افزودم، برگشتم ونگاهش کردم.

اوهم چنان سریع درجهت مخالفم قدم برمی داشت؛ که به راحتی می شد فهمید آنقدرخالی شده؛ که می تواند حجم بزرگی ازدرد را تحمل کند .